۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

بازگشت به بلاگفا

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

قطعه ای موسیقی در قطعه ی ؟؟؟


دیگر فرود نمی آید
حتی دیگر شتری نیست

که در درگاه خانه ات به خواب رود

وجب به وجب

می خزد بر آسفالت داغدیده ی شهر

پایت را که زمین می گذاری

ترک هایت را به شماره
می افتد قرعه به نام رقص

با مرگ

با درد

با خون ...

گورهای امسال:

با سروهای چمان در تار و پود خاک

با تک مضرابهای غم در گوش

که ما باز

لبهایمان را بدوزیم به تسلای سرد خاک

که ما باز دوره کنیم پریشانی را

در چشم های ناباور یکدیگر
18 آذر88

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

دیوانه گفت با ما از مهر سخن بگو


پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، وسکوت

آنها را فرا گرفت.و او به صدای بلند گفت : هنگامی

که مهرشما را فرا می خواند ،از پی اش بروید،اگرچه

راهش دشوار و نا هموار است.

وچون بال هایش شما را در بر می گیرند ، وا بدهید،

اگر چه شمشیری در میان پر هایش نهفته باشد وشما

را زخم برساند. وچون با شما سخن می گوید او را

باور کنید، اگرچه صدایش رویاهای شما را برهم زند،

چنان که باد شمال باغ را ویران می کند. زیرا که مه

در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد ، شما را

مصلوب میکند. همچنان که می پروراند، هرس می کند.

همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازکترین شاخه

هاتان را که درآفتاب مي لرزند نوازش مي كند،به

ريشه ها تان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید

و آنها را تکان می دهد.

شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد .

شما را می کوبد تا برهنه کند.
شما را می بیزد تا از خس جدا سا زد .

شما را می ساید تا سفید کند

از کتاب پیامبر و دیوانه

جبران خلیل جبران


۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

چمدانی از سفر

در آستانه ی اتاق

دستها

سوغات آتشین جزیره های دور

موهای خیس

رها شده در بسترت،

مسیرهای بازگشت

کلاف پیچ و گم

می لولند بیرون در

و شب

آرام

آرام

می تند در اندام بارانی جاده

چراغ را خاموش نکن

وپرده را بگذار بماند پشت گوش پنجره

واحه ای باید

که بلرزد میان بیابانهای تردید.

آذر88


.
.
.
.برادر بی قراره، برادر نوجوونه، برادر شعله واره،
.برادر غرق خونه، برادر کاکلش آتش فشونه ...
.
.
.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

از کتاب طوبا تو با کدام لبت لبخند می زنی/علی زرنگار

بویا پیاله ی برگشته بر غزل




خواب ِمرا ببین
در جامه ی شبانه ی در بر گرفته ات
شعر ِ مرا بخوان
حرف ِ مرا بزن
بر خوان ِ من نشین
نان ِ مرا
بخور
آب ِ مرا ز تنگ بلورین سفره ام

لاجرعه در بکش
بی لاله جین خانه ی آدم بزرگ ها
در استکان ِ لب پَر ِ آنجا کنار ِ تخت
در استکان ِ بر سر ِ دیوان ِ مثنوی
یا در پیاله ی برگشته بر غزل
بو کن
بگو
دَرش

آب بوده یا شراب
چند ساله بود؟
من زحمت ِ صبور ِ کِرا لاجرعه در کشیدم و خیس از هزاره ی باران،

خزر شدم؟
با من بخواب تا بیدار تر شوی
بیزار تر شوی
بر شانه ات گذار
بارانی ِمرا
اینجا برای ِ گرم کردنت منم
با بوی مانده ی سیگار بر تنم

یادت که هست؟ نیست؟
من روی گونه هات نوشتم: چه گونه ای؟
یادت که هست؟ نیست؟
در زیر ِ پلک هات کشیدم
تصویری از خودم
پس هی چرا تو
باز
خواب ِ خدا
تو باز
خواب ِ خرابه و پاییز دیده ای؟!

بر روی ِ تک تک ِ انگشت های ِ تو
یادت که هست؟ نیست؟
با دست خط شکسته
( آنگونه که منم )
بسیار بار نوشتم:
نترس!
گفتی به من مرو!
بر روی پلک هات نوشتم که : چشم

یادت که
هست؟ نیست؟
این کاهی ِ فروتن ِ شعرم که بر تنش
همواره نام ِ توست
از دائم ِ تو بودن ِ حرف های من
بیزار گشته است
در زیر و روی پلک ِ من
تصویری از تو نیست
تصویری از خرابه و بیغوله نیز نیست
در نان ِ من مگر
خشت ِ کدام خانه ی ویران نهفته است
کاین گونه روح ِ مرا
در لابه لای خواب و عذاب
آشفته می کند؟
تنها تو با منی
با بار ِ بی دریغ ِ گناهی که بر تن است
چندان زیاد نیست
با خویش می کشیم
بارانی ِ قدیمی ِ مانده از پدر

با عطر دور آشنای صمیمی ش
مخلوط ِ دود و درد
مخلوط ِ دود و درد و تامل
دیواره ی کتاب
اوراق ِ کاهی ِ دست خط ِ من
خیسانده بر تریّ ات چشمان ِ مادرم
یلدای ِ گریه های ِ خموشانه در سکوت
شولای ِ تکه تکه ی عریانی ِ منند
بی شرط و گفتگو
با خویش می بریم
با جامه خواب تو
گل های ِ ساکت ِ آبی
با آستین ِ کوچک ِ تنگش بر بازوان ِ تو
با استکان ِ خورده ی جامانده از شراب
چند ساله ام ؟
من زحمت ِ
صبور ِکه ام ؟
تخمیر ِ عاشقانه ی انگور ِ کیستم ؟
تا قطره های آخر ِ این جام دررسد
سنگین پیاله ی دستان ِ کیستم ؟

چیزی نمانده است
جز چند ساعتی ز خواب ِ تو
چیزی نمانده است
شعر ِمرا بخوان
حرف ِ مرا بزن
بر خوان ِ من نشین
چیزی نمانده است
من بر جبین ِ تو خواهم نوشت عشق
نگذار بر تن ِ پیشانی ات نظر کنند
دورست از کنار ِ چنین واژه ای غریب
بی تازیانه و تهمت گذر کنند
چیزی نمانده است
من بر لبان ِ سرخ ِ تو اینبار
خواهم نوشت نان
نان ِ مرا بخوان
حتی اگر چه دیگر از آن
چیزی
نمانده است

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

به آیدا میرزایی

بانوی آبها در مسیرِ آبان-----------> آذر


گیس بریده مادران را برده ای

شسته ای پیراهن های جوانمرگ خونین را

خونابه و مو

نگاه کن چه فاضلاب چندش آوری ست !

بزرگ می شود میان انگشتانت،

شیب دامنت موج برنمی دارد،

پیشانی ات نمی ساید بر آبی اقیانوسی.

آبان که گذشت

حالا لبهایت را روشن کن

و بوسه ای بکار

در دهلیزهای تاریک قلب

امروز روز اول آذر است.


یک آذر هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه


در آغوش می کشد جنوب برهنه را

و آجر به آجر

زیر پای الهه را خالی می کند

با گیره کوچکی برمی دارد قربانگاه اول را

پهن می کند در خطوط ویژه:

انقلاب-آزادی

قربانگاه دوم:

غسالخانه له شده ها

سومی:

مدفن یخزده ها

بعد می بوسد کمرگاه شهوت آورش را

و عیار طلایش را می سنجد

در دهانی که بوی نفت می دهد .

کمان آرش را تعویض می کند

با تیرکمان کودکی هایش .

مارهای شانه اش که آرام گرفت

دوره می کند جسم لرزانش را.

آبان 88

----------------------------

فردوسی : زیباست ؟
همسایه: بی مانند
فردوسی :و خواستنی؟
همسایه: چقدر میپرسی!
فردوسی: مرا خواب گمشده ای است.
همسایه : می بینی؟

از سراپرده زنی عشق فروش در می آید و خود را نشان می دهد

همهمه: تبارک الله یا حورا.احسنت یا احسن العرائس!.شباش.چخ یاخچی!

مرحبا یا مطلوب!انظرنی یا مقبول!

فروسی : (گیج) کجاییم؟
همسایه :(آستین او را می کشد) بیا،فاحشه ای،نام او ایران
فردوسی: (می ماند) نه! این خواب من نیست
همسایه :از ترک و تازی عقب افتادیم.بجنب پسر.ما مثلا دهقانیم
فردوسی :(با خود) این نام اینجا چه می کند؟(مبهوت) این گونه زنی ،
دراین گونه برزنی!
همسایه: مهمان منی .بدو.نوبت از دست می رود
فردوسی: (روی برمی گرداند) آری ، می بینم که از دست می رود!

از دیباچه نوین شاهنامه/ص 24 /بهرام بیضایی

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

به" خاطره روسپیان سودازده من"

1

موج می زند چشم های نود ساله

بر اندام شرجی باکره

"خواب آرامت را نمی آشوبم نازک اندام من"




2

عشق های کهنه را تعمید می دهند

روسپیان پلاسیده ،

ترانه های ناباور بولرو برلب



3

بر سپیدی کاغذ می افتد خودکار

با لرز شهوت در تنُ ندبه ای مکرر در ذهن.

و باریکه خونی

که می دود در امتداد سطرها

آبان88




باز اقیانوسی به پیرهنم می دوزم

با حاشیه های ملیله دوزی شده:

سیرن های مواج

نیلبک های پرآواز و پولک های درشت آفتاب.

در آغوشت اما جزیره هست:

زمینی از خاک دیوانه ماه

آسمانی که همیشه می بارد.


آنگاه مد طوفان خیز من


آنگاه سیرن های حیران


که غرق می شوند

آبان88


تنها همین چند چنار پیر

که بوی پاییز گرفته اند

این پرنده های کوچک

که به وقت باران می خوانند

تنها جیب گرم بارانی ات

وقتی بستر هم آغوشی دستها می شود

اینکه خم می شوی

و در چشم هایم زمزمه می کنی "بارانم..."



خیابانهای اطراف

دورتادور

چنبره ی ماری ست

میخزد

کلاج و ترمز می گیرد

بوق می زند و دنده عوض می کند

برای بلعیدن ما

اما چه حقیر است

در پارک کوچک میان شهر

آبان88

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه


میای نزدیکتر؟
بازم
یه کم دیگه لطفا

آها!
عالی شد
حالا نه راه پیش دارم نه راه پس

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه


یک
چشمهایش را نمی بینم .پول را از دریچه باجه تو می دهم و انگشتهای باریک و لرزانی
بلیط ها را بیرون می دهد.پرده های داخل همه کشیده شده و تمام سوراخ سنبه هایش را پوشانده اند.
هوا سوز بدی دارد و بدنه باجه تمام سرما را به خودش گرفته .
دو
بلند قد حدود یک و نود .لاغر .با شانه های خمیده مثل مترسکی پیر.قابلمه کوچکی را توی یک لنگ
پیچیده و به سینه اش چسبانده است.دیروز که از پله های پل عابر پایین می آمدم دیدمش.
هوا آفتابی بود و بخار برف از زمین بلند می شد.در را باز کرده و نشسته بود.هیکل استخوانی
و خمیده اش رو به جلو بود و با آن پاهای دراز و سر خم شده طوری بود که انگار کسی توی
باجه فرو کرده بودش و او را همانطور که به جایی_ یا بهتر بگویم به هیچ_ زل زده بود همانجا
رها کرده بود.نگاه خالی و سکون اندام هایش حالت مجسمه ای سنگی را به او داده بود .آرام آرام
پله ها را پایین می آمدم تا بهتر ببینمش.روی پله آخر خودم را لعنت کردم که دوربین همراهم
نیست.
امروز کلی کار سرم ریخته بود .تایپ 4 نامه آن هم آخر وقت و غلط گیری یک
متن ده صفحه ای.از تاکسی پیاده شدم و پله ها را دوتا یکی کردم.دوربین را که تمام
راه آویزانم بود از کاورش بیرون آوردم .از پله ها که پایین آمدم دیدم در بسته است و
او توی ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده .بی اختیار رفتم و توی ایستگاه نشستم.نمی دانم
.شاید فکر کردم همینجا می توانم عکس بگیرم.از این پایین بلندتر به نظر می رسد .سرش
انگار در آسمان سیمانی عصر فرو رفته و عضلات صورتش شل و وارفته در حال ریزش
است.نگاهش به سمت بالای خیابان است .جایی که اتوبوس مثل منجی ای از افق سر می
زند.بعد از سه اتوبوس خصوصی بلیط می دهد و سوار می شود و دست من همانجا روی شاتر
مانده .
سه
در بسته است و نور ضعیف لامپ از پشت پرده زرشکی بیرون می زند.
چهار
در باز است .با احتیاط جلو می روم .انگار کسی که به شکارش نزدیک
شود .حالت خالی چشمهایش مثل موج توی ذهنم می آید و می رود.بچه ای که کلاه صورتی اش
تقریبا جلو چشمهایش را گرفته و مدام زبانش را به لب بالایی خشکش می کشد پول را از
دست مادرش می گیرد .به زور قدش به دریچه می رسد. پول را به داخل هل می دهد و می
گوید آقا 5 تا .پیرمرد دستش را به اسفنج نم دار می زند و بلیطها را روی پیشخوان می
گذارد.در حالت بدن یا چهره اش هیچ تغییری به وجود نمی آید .فقط دستش از جایی که
حرکت کرده به همان جا برمی گردد.
"خسته نباشید"
نگاهم نمی کند
"عذر می خوام میشه یه عکس ازتون بگیرم؟آخه من..."
جمله ام تمام نشده که بلند می شود و در را محکم می بندد

پنج
از خیر عکس گرفتن گذشتم.چند بار سعی کردم دزدکی بگیرم .هر بار می فهمد و در را می بندد.
از بالای پل هم چیزی معلوم نیست.هوا خیلی گرم شده .لنگش را روی سر تاسش می اندازد با این
حال دانه های عرق از شقیقه به سمت سینه اش راه می کشد.و لابلای موهای سفید سینه اش گم می شود.دیگر از دریچه بلیط نمی فروشد.در همیشه باز است.
شش
کارگران مشغول کارند.جرثقیل باجه را از میان آسفالتهای شکسته و خاک بالا می برد.آخرین اتوبوس های بلیطی از سطح شهر جمع شده اند.روی پله آخر به بلیط های ته جیبم دست می کشم و به آخرین بلیط هایی فکر می کنم که ته جیبها می پوسند

هفت
آسفالت تازه را مثل وصله به زمین چسبانده اند و شکم زمین جایی که قبلا باجه بود کمی برآمده است

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه



چراغ قرمز،

چند خیابان مانده به خانه ات

باران روی شیشه می لغزد

آبان 88



مثلا مرگ را بگیرید از رگ
برای شروع بد نیست
دیالیزی ها کل می کشند کنار کیسه های خون
"هفت" را به" تر" وصله کنید
نه زنده ها بو می برند
نه زخم جنازه ها پی ِ "هفت تیر" گمشده می گردد
حالا از همین جای شعر شروع کنید
برقعی بدوزیدم
یا دهان بندی
از پوست دباغی شده زنان بی حرف
_گاهی به سرم می زند عریان شوم
جلو سطرهای اتو کشیده
مست کنم و هی حرف هی حرف
حرف...
حرف زیادی
بزنم به نقاط حساس شما _
بعد که انگشت واژه ای نشانه تان گرفت
حلقه ای از موش های سرخ چشم بیاورید
با دندانهای دراز و رسوبات لجن در پوست
بجَویید
گاهی دستش را ببرید
گاهی پایش را
بدوزید لبهایش را
شاهرگش را هم که بزنید
خون می پاشد توی صورت آن بالایی ها
و خنده ای می ماسد کنار تل خون
فقط همین

مهر88

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

چراغ به چراغ

روشنایی خانه را می کشم

ماه را که پت پت کنان می سوزد در انزوای شب

پرنده ای تاریک در گیسوانم

سوسوی گلی بر لبانم

در ابتدای تنت آغاز می شوم

مهر88

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

" رسمی و غیر رسمی"

می پوسند ۳۵ کشته رسمی ،

در خطی از روزنامه ای بر خاک

۱۰۳۵غیر رسمی می خوانند در گوری واحد

و خنده ای پرتاب می کنند

به لبان دوخته ی یکدیگر

مهر88


۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

به خاطره تئاتر "مجلس شبيه در ذكر مصايب استاد نويد ماكان و همسرش مهندس رخشيد فرزين"

توسط بهرام بيضايي


كابوس سرخ

دستي كه فرود مي آيد

خون لكه اي كه شتك زده در باد


قطره

قطره

زهر شيرين فراموشي

شماطه بيدار باشت

وآنگاه

دستي كه به شانه ات مي زند

دهاني دائم

كه خواب زده ات مي خواند

و چاقو

كه پوزخندت مي زند در غلاف سرد

مهر88

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه


"آ"

رگهای خالی

خلا حرفی که تکرار نمی کند مرا

آ

حالا بدوز بر اندام هایم شناسنامه های مرده

بخوان مرا به نام های دیگرم

آ

خراش بده

بکن

ململ دستهایت بر تنم

با برگهای خشک بر قلبم

بکن نقش تازه ات را

بخوان با من که آ مثل آوار

آ مثل ...

بخوان با

رگبارهای تند تنم

با زوزه های باد در شریان حیات

آنگاه که بآرآن نمی بآرد


مهر88

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه



گفتی پاییز


و رفتی سروقت درخت هایت


یک چشم جنگل برگ شد


یک چشمش باران



مهر88

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه





۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

pieta اثر گلنار طبیب زاده





چهار راه :

صلیبِ آسفالت اندود،

و میخ :

گلوله ای بی طاقت در تفنگ.


ماشه رابکش

که حنجره ام حاضر است

دستهایم را خود به آسمان می دوزم



شهریور88







۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه




بازی هفت سنگــ /سار

خرده سنگها را بردار از گلویم
میدانگاه کهنه را آماده کن
صدا می آید
بردار
بردار
بر
دار
بچین
بالا برو
پرتاب کن
سنگ اول
زنی ست که
تنش را به جنوب دستهایت کوک می زد
دستهای سنگی ات را به شمال میدان ببر
سنگ دوم
که گلویش از بغض ماه آهکی می شد
سنگ سوم...
مراقب سارهای روی شانه ات باش
سیاهی شان شب را شکسته است

بچرخ
میدان را خالی نکن
برای
بازی هفت سنگــ /سار
ماه را به چراغهای سیمانی آورده ام


شهریور88

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه




زیباترین پیراهنم را به تن می کنم

بهترین گیلاس هایم را می آورم

و تنهایی ام را

لاجرعه سر می کشم،

به سلامتی صندلی شکلاتی تلخ

آن طرف میز

شهریور 88

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه


لابه لای سپیدی ملافه ها

درست شبیه روز اول،

پای دیواری عشقه پوش

یا در دلتنگ ترین خیابان جهان...

فرقی نمی کند

آنجا که مرگ دستی به شانه ام بزند

غافلگیرش می کنم

با شعری در جیب

که برای تو سروده ام.

شهریور 88

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه


تکه تکه

خواب بیابان را می برید

مینی بوس لکنته

صندلی ها

با ابهتی از رونق افتاده

زیر مسافران لمیده نشسته بودند.

طعم بیابان بر زبان های خشکیده

بوی گند مسافران

صدای ونگ

چمدانهای رنگ و رفته

و گلهای رنگین بقچه ها...

حادثه شومی در کار نبود

پس پرده ی چرک مرد زرشکی

با شکمی که از باد پر و خالی می کرد

با اندامی شبیه از زبان افتاده ای خبرچین

چه حرفی برای گفتن داشت؟

دوم شهریور 88

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

دوشعر

شعر اول

بالا گرفته موج شب

آنوقت فکر کن

ماه

با آن جثه تُرد

با آن رنگ پریده


چند نفس صورتت را روشن می کند؟

که خوابیده ای در سیاهی چشمانم
و لرزش دستانم را
به نوازشت می آشوبی
...................................................................
شعر دوم

عقب عقب

تاهر کجای دنیا که بخواهی

درست شبیه نمایش معکوس فیلم .

حالابه صبحی رسیده ای

که " سلام عشق من "

از دهان وارونه ام توی ذوق می زند

و شبیه هیچ آبشاری در دلت فرو نمی ریزد

صبر کن

صحنه ی آخر دختری ست

که جنگل گیسوانش ،

رویای هیچ نیمه شبی را آتش نمی زند


آماده باش
که تعویض لباس بین دو صحنه نزدیک است

تنها پیراهن اقاقی را با خودت ببر

می خواهم با گلهای پژمرده لباس قدیمی ام خلوت کنم

امرداد88

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه


صبح روی ملافه ها


انگشت اشاره می خزد به دهان داغ حسرت


ششششش...

تنهایی


شره می کند به گلوی سرد اتاق



امرداد 88

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه


Mercy killing


هزار سال ِ نوری
بیابان و ریگ و شوره زار
هزار سال
چون دو سایه در پستوی شب و روز
هزاره ی سوم خنجری ست
دسته اش را به تو می سپارم پدر
زمان درست
خسوف کامل است
تمامش کن


امرداد 88


۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

kiss/ painter: gostav klimt


۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه




از من و تو کاری ساخته نیست
زخم
با خنجری که پیش رو دارد چه کند؟
نزار قبانی




نظارت در ادبيات
امير احمدي‌آريان
نظارت در شکل کلاسيک آن به چشم نياز دارد، چشمي بايد وجود داشته باشد تا نگاهي اتفاق بيفتد. اين نوع نظارت وابسته به چشم چندان هراس‌انگيز نيست، اتفاقا شايد منشا خلاقيت نيز باشد. براي رها شدن از اين نظارت کافي است چشم را دور بزنيم، جايي بايستيم که از حوزه ديد چشم خارج است و اين خود نياز به خلاقيت و ابداعي دارد که اغلب بارآور و جذاب مي‌تواند باشد. در عالم ادبيات نيز تا اينجاي کار مشکلي نيست. در اين شکل از نظارت چشمي هست که همه مي‌دانند کجا مستقر شده، تا کجا را مي‌تواند ببيند و کجا از حوزه ديدش خارج مي‌ماند. نويسنده وارد بازي‌اي مي‌شود با چشم حاکم، هر جا که حاکم سرش را برگرداند نويسنده حاضر مي‌شود و به محض اينکه فهميد در معرض ديد حاکم قرار مي‌گيرد خود را پنهان مي‌کند. در عالم سينما نيز اغلب زنداني‌هايي که مي‌خواهند از زندان بگريزند از حصار مراقبت پليس با موفقيت عبور مي‌کنند، چون در اين بازي زنداني و پليس تنها ابزار نظارت پليس چشم اوست، و زنداني با کمي تمرکز مي‌تواند لحظه‌اي را برگزيند که در معرض چشم قرار نمي‌گيرد. اما طبق تحليل درخشان فوکو در «مراقبت و تنبيه»، لحظه‌اي در تاريخ نظارت هست که در آن «نگاه بدون چشم» متولد مي‌شود و آن لحظه اختراع «سراسربين» توسط «جرمي بنتام» است. سراسربين برجي بود در وسط محوطه دايره‌اي شکل که سلول‌ها را دور تا دور آن ساخته بودند و از درون آن مي‌شد سلول‌ها را ديد اما ديدن درون سراسربين از سلول‌ها ممکن نبود. به اين ترتيب، زندانياني که درون سلول‌ها گرفتار شده بودند، همواره وزن نگاه ناظر سراسربين را حس مي‌کردند، چرا که هيچ وقت نمي‌توانستند بفهمند در آن برج نگهباني هست يا نه. نگاه ديگر متعلق به چشم نگهبان نبود، متعلق بود به آن برج مخوفي که وسط محوطه زندان علم شده بود. آن برج بود که نظارت را بر زندانيان اعمال مي‌کرد نه نگهباني که ممکن بود درون آن باشد يا نباشد و به اين ترتيب مهم‌ترين لحظه تحول در تاريخ نظارت، يعني انتقال نظارت از چشم به نگاه مستقل از چشم، رخ داد. فوکو در ادامه کتابش به خوبي نشان مي‌دهد که چطور نگاه بدون چشم منطق اصلي نظارت مدرن است و از آن پس دولت‌ها همگي در راه بسط اين نوع نگاه پيش رفتند و تکنولوژي نيز هم‌وغم خود را معطوف بسط اين ايده کرد. نظارت بر ادبيات، که امروز با شدت و حدت گوناگون در اغلب کشورهاي جهان وجود دارد، بخشي از همين فرآيند نظارت نامحسوس، يا نظارت فاقد چشم است. نويسنده‌اي که مجبور باشد خطوط قرمزي را رعايت کند، به خصوص در شرايطي که آن خطوط قرمز مبهم‌اند و به ذوق و سليقه‌، يا حتي حال و روز شخص ناظر بستگي دارند، هميشه تحت سيطره يک نگاه مي‌نويسد. فرآيند نظارت ادبي و ضرورت صدور مجوز براي متن ادبي فرآيند پيچيده‌اي است. چنين نيست که نويسنده کارش را با فراغ بال بکند و بعد به دست ناظر بدهد و منتظر باشد ببيند تکليف کتابش چه مي‌شود. پيش از ورود به اين روند، در اين شرايط هر نويسنده‌اي خود بدل به ناظري کوچک مي‌شود، هر نويسنده‌اي ناظري را درون خود بازتوليد مي‌کند. چنين شکلي از نظارت در نهايت ختم به ساختن سراسربين در ذهن و قلم هر فرد مي‌شود. همانطور که زندانيان طبق الگوي جرمي بنتام، خواه ناخواه ياد مي‌گرفتند تمام زندگي‌شان را بر اساس نگاه ناظر شکل دهند و تعيين کنند، نويسنده نيز به مرور به نگاه دائم ناظر عادت مي‌کند و ذهن خود را مطابق با آن شکل مي‌دهد، حتي زماني که در گوشه اتاقش نشسته و هيچ احدالناسي از آنچه مي‌نويسد، آگاه نيست. در چنين شيوه‌اي از نظارت تاکيد مي‌کنم خصوصا زماني که خطوط قرمز مبهم‌اند و هيچکس تصوري ندارد از اينکه ناظر با کتابش چه خواهد کرد و با کجايش مشکل خواهد داشت، هر نويسنده‌اي بدل به سراسربين خود مي‌شود و نوشته‌اش را ناخودآگاه نظارت مي‌کند. ناگفته پيداست که چنين شرايطي براي ادبيات هر سرزميني به چه معناست. همانطور که سراسربين بنتام پس از مدتي زندانيان را خسته و فلج و کرخت مي‌کند و با تحميل بار سنگين يک نگاه شبانه‌روزي از نفس مي‌اندازدشان، نويسنده نيز آخر سر در جدال با اين نگاه خستگي‌ناپذير و شبانه‌روزي فلج مي‌شود و فلج شدن نويسندگان هر سرزميني به معناي فلج شدن فرهنگ آن است.


منبع:
اعتماد ملی
بند بند انگشتانت را حفظ می کنم
درخشش چشمانت
که یک خورشید می خندد
نوازشت را حفظ می کنم
آنگاه که مسیح وار
روحم را از دره های مرگ به اقیانوس دستانت می آوری

آرزوهایت را حفظ می کنم
جنگل هایی که ندیده ای
لب هایی که نبوسیده ای..

تنها برای احتیاط یادم بماند
شماره ات که
...۰۹۱۲

من از عصرهای خفه این روزها
من از شهوت دهان خیابان می ترسم
وقتی جز به گرمی تن آدمی آرام نمی شود
امرداد۸۸

در آسمان تهی می پوسد
ماه کپک زده
_مرهم مقرر_
و ابر
چه خشک
چه بی مایه می گذرد

باد
بوزد یا نوزد
بوی ضجه در هواست

آه شبهای سرفراز
شبهای مفتخر به لولیدن کرمکان پست
خورشیدتان کجاست؟
از شرق شوکتتان کی طلوع می کند
با داغ شرم
که می درخشد بر پیشانی اش
امرداد ۸۸
گاهی که تنهایی از تارهای عنکبوت
به دیوار
از دیوار به دهان
از دهان به گلویم
چ
ک
ه
می کند٬
ساقه ای در قلبم جوانه می زند
آنگاه من ریشه چیزی می شوم که تو عشق می خوانی اش

۲امرداد

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

شعری از ایرج جنتی عطایی


تو نمی دانی وقتی گلوله ها آواز می خوانند
قلب ها چگونه گل می دهند
مرگ چگونه می وزد ،
و السالوادرچگونه گریه می کند .
تو نمی دانیو من دوستت دارم .
تو نمی دانی
وقتی تانک ها قدم می زنند
دست ها چگونه سنگر می شون
دتا قلب هایک نعره بیشتر سرود بخوانند
و چگونه خیابان ها گورستان نعره اند- در کامبوج .
تو نمی دانی
و من دوستت دارم .
تو نمی دانی
وقتی گرسنگی می تازد
چگونه خواهران گل های زخمی آوازهایشان راتقدیمِ سربازان می کنند
تا برادران سوارِ اسب های شب از آغوش مخفیگاه های لو رفته ،
به بادهای در به دری بپیوندند .
وچگونه کودکان زنا زاده تشنه اند به خون پدرانشان ،- در اریتره .
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی چگونه خدا را تیرباران می کنند
تا شیطان ها را بترسانند .
چگونه گل ها را گردن می زنند
و کبوتران را داغ .
چگونه خونِ نفت در رگِ جوی هایِ طمع دَلَمه می بندد .
چگونه درختان دار می شوند و دست ها تازیانه .
و ایران چگونه- تکه تکه می شود زیرِ ساطورِ وحشت .
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی چگونه کودکان گرسنه راشکار می کنند
تا کفتارهای فربه راگران تر به باغ وحش ها بفروشند .
و چگونه می سوزد و سرخ می شود ،- آفریقای سیاه .
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی وقتی قلب شیلی شرحه شرحه می شد
چگونه گل های لبنان خون آلوده به خاک افتادند
چگونه قناری های زیمبابوه آوازهایشان سرخ شد
و عشق در آرژانتین چگونه پرپر زد .
تو نمی دانیو من دوستت دارم .
تو نمی دانی
ایران اریتره کامبوج السالوادر
همان بازاری ست که دلالانِ پیر ساخته اند تا تو از آن عبور کنی
،- هر روزو جوانیت را بفروشی .
تو نمی دانی و من دوستت دارم ،
چرا که می دانم
بازوانت ،
روزی مرا که از شکنجه ی تنهایی می لرزم پنهان خواهند کرد
تا تو با صدایی خونین از عبور خشم
جهان را فریاد کنی .
تو نمی دانی و من دوستت دارم
.

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه


چاقوهای جراحی هرگز نمی فهمند

که پنج سال و يازده ماه و بيست و دو روز عمر کوتاهی ست .خيلی کوتاه

اگر بخواهند جسم کودکی را _آن هم در خواب مصنوعی_ غافلگير کنند.

اگر هم بفهمند، تمام خاطره شان با اولين پرتو ضدعفونی بخار می شود.

چقدر خوشبختند

چقدر خوشبختند که هرگز به ياد نخواهند آورد ،لحظه ای را که می برند ،

لحظه ای که خون گرم به آرامی در امتداد برش بيرون می آيد ،سرد می شود.

خوشبختند که فراموش می کنند

زخمهای کودک پنج سال و يازده ماه و بيست و دو روزه را
دست ها
دست در دست هم تا iDEATH قدم زديم .دست ها چيزهاي خيلي خوبي اند،
به خصوص بعد از اينكه از عشق بازي برگشته باشند.



marc shagall




شعری از پگاه احمدی:

گفت : " در بادیه یک روز، به درختی رسیدم که آنجا آب بود..."
تذکرﺓ الاولیاء

شطح آب


آفتابگردان را می بوسم وَ با حروفی نرم ،

روی آب می آیم

زیر ِ صدایت پوستم خوابیده است / دَم

دستت را روی پَرَم نوشته ای وُ بازدم

درگیر ِ آخرین دریاست

که در شعاع ِ هم فرو برویم

آنقدر خوب منعکس ام می کنی که می ترسم

عاشق خودم شده باشم

آنقدر

با تاریخ ِ بلاغت ِ من فرق می کنی که می ترسم

آخرین شعرم ، روی شروع ِ تن ات نوشته شود

آنقدر زنده ای که زمین ، می لرزد از شنا

آنقدر تازه که انگار ...

من ، به تو عادت نمی کنم / عبادت می کنم .


از سایت کتاب شعر
پهناب گوادل کویر
از زیتون زاران و نارنجستان ها می گذرد
رود بارهای دو گانه ی غرناطه از برف به گندم فرود می آید
دریغا عشق که شد و باز نیامد
پهناب گوادل کویر ریشی لعلگونه دارد
رودباران غرناطه یکی می گرید یکی خون می فشاند
دریغا عشق که بر باد شد
از برای زورق های بادبانی سه ویل را معبری هست
بر آب غرناطه اما تنها آه هست که پارو می کشد
دریغا عشق که شد و باز نیامد
گوادل کویر
برج بلند و باد در نارنجستان ها
خنیل *و دارو
برج های کوچک و مرده گانی بر پهنه ی آبگیر ها
دریغا عشق که بر باد شد
که خواهد گفت که آب می برد تالاب تشی *از فریادها را؟
دریغا عشق که شد و باز نیامد
بهار نارنج را و زیتون را آندلس ,به دریاهایت ببر
دریغا عشق که بر باد شد
شعر از فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه احمد شاملو
توضیحات مترجم
گوادل کویر:نام رودی ست در اسپانیاکه از شهرهای کوردو و سه ویل به اقیانوس اطلس می ریزد
خنیل و دارو : نام رودهایی در غرناطه تالاب تش : شعله ی چشمک زن آبی رنگی است که بر سطح مرداب ها به چشم می خورد و علت آن سوختن گازهایی است که از لای و لجن اعماق مرداب متصاعد می شود و در مجاورت اکسیژن هوا

چشم های خسته نیم باز
سپیدی خدایی ناتمام
و نقطه هایی سیاه
که سرگردانی را بر تنش خالکوبی می کنند


اردیبهشت ۸۸

شانه ات مجابم ميكند
در بستري كه عشق تشنگي است
زلال شانه هايت
همچنانم عطش مي دهد
در بستري كه عشق
مجابش كرده است

دشنه در دیس/احمد شاملو

رخوت


احساس كپك زدگي مي كرد.چند روز كه بهانه اي براي ترك منزل پيدا نمي كرد اين حس از سر و رويش مي باريد.انگار پوستش شل مي شد و وقتي در آينه پلكهاي پف كرده، روي چشم هاي بي حالتش را ورنداز مي كرد براي خودش متاسف مي شد و اين تاسف از نوعي نبود كه خودش را جمع و جور كند ،بلكه اين روش خاص او در تخريب خودش بود.
كتابهاي نيمه تمام زيادي در كتابخانه داشت اما اين جور وقتها همه آنها به نظر توده كسل كننده اي مي آمدند كه حتي رغبت نمي كرد به جلدشان دست بزند.مي توانست اتاقش را مرتب كند .طوري كه بتواند بهتر نفس بكشد يا وقتي روي تختش مي خوابد مدادهاي نوك تيز و گاهي كارد ميوه خوري توي تنش فرو نرود و خش خش كاغذهاي در هم و بر هم خوابش را به هم نزند.دوستان زيادي داشت كه مي توانست با آنها تلفني حرف بزند اما نوعي وسواس توان هر كاري را از او سلب مي كرد.كه به كدام دوستش؟كِي؟اگر سرش شلوغ باشد اگر جواب ندهد اگر اگر اگر...
حتي اين چند روز حوصله حمام رفتن نداشت و با اينكه بوهاي بدي حس مي كرد حمام رفتن را به تعويق مي انداخت.
عصر خاكستري و دلگيري بود .به سنگيني يك مرده روي تخت افتاد.همه چيز شبيه يك دهن كجي بزرگ بود.همان كتابها ،حال و روز خودش، تُن خاكستري هوا كه حس خفگي ايجاد مي كرد.،وسايل اتاق...
مثل هميشه ساعت هفت صداي راديو همسايه به سمت اتاقش شليك شد.با اينكه پيرمرد واحد بغلي هر روز همين برنامه را گوش مي كرد اما هر بار با شنيدنش مثل صاعقه زده ها خشك مي شد.و بخصوص زمانهايي كه باتري سمعكش ته مي كشيد رابطه مستقيمي بين شوك بيشتر و صداي راديو برقرار مي شد.
حس كرد چيزي توي ريه اش بزرگ مي شود.به سنگيني سنگ و از جنس خفگي.عصبانيتي كه با گفتن"كَر كَر كَر" در دهانش منفجر شد.متوجه ارتباط اين كلمات با اتفاقاتي كه بعدا مي افتد نشد اما ناگهان يادش آمد فردا ده صبح وقت دندان پزشكي دارد.اول پاهايش را به سمت پايين تخت سر داد و بعد تن رخوتناكش را روي پاها سوار كرد.حوله اش را از پشت در برداشت و به سمت حمام رفت.
لباسهايش را كند و دوش را باز كرد. در آينه اندامهايش را ورنداز كرد.جذاب نبود.سرش را توي باران دوش فرو برد.وقتي داشت موهايش را شامپو مي كرد از بويي كه دوست داشت يا از صداي آبشار مانند دوش يا هر دو حس خوبي پيدا كرد.تصميم گرفت به محض اينكه بيرون برود اول موهايش را با حوصله تمام سشوار كند .بعد كتري را روي گاز مي گذارد تا يك قهوه حسابي بخورد.حالا با سرعت بيشتري داشت موهايش را چنگ مي زد.لحظه اي دست نگه داشت.اوووم!كتاب يا فيلم يا تلفن ؟شايد هم تايپ كردن داستاني كه ايده كوچكي از آن در گوشه تاريكي از مغزش لم داده بود.دوباره شروع كرد به شستن. مصمم و با نشاط شده بود.در آينه به حركت ليف روي بدنش نگاه كرد.حتي كف پايش را هم با سنگ پا شست .كاري كه مدتها نكرده بود.خودش را شست و حوله را با لذت روي پوستش كشيد.لخت توي خانه راه افتاد .كشو دراور را بيرون كشيد .پيراهن عنابي مچاله اي رادرآورد و بدون لباس زير به تن كرد.به سمت اتاقش رفت و در را باز كرد.
روتختي راه راه انگار مجرايي براي دلهره اي بود كه به جانش ريخت.صداي راديو با موسيقي اي كه روزهاي عزا پخش مي شد ، ادامه داشت.خودش را روي تخت انداخت.فكر كرد مرده ها هم شايد همين حس رخوت و سنگيني بعد از شستن را حس كنند.موسيقي تمام شده بود.گزارش كنترل ترافيك با صداي تو دماغي و بيحوصله اي شروع شد كه هر كلمه اش رشد چيزي در درون او بود.دهان نيمه بازش با كلمات "كر كر كر" به حركت در آمد.
خرداد۸۸






















سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
فروغ فرخزاد
حرکت پلکانی مرگ

هر سال یک روز مانده به عید خودش را توی شلوغی بازار می انداخت و می رفت جایی که پیرمرد ماهی فروش بساط می کرد.نمی گذاشت دوتا ماهی قرمز ش را با یک ملاقه آب توی کیسه فریزر بیندازد.تنگش را با خودش می برد.انگار دوتا ماهی توی دلش بالا و پایین می پریدند.حتی قبل از اینکه دوتا ماهی را با کلی وسواس از بین همه شان انتخاب کند ،دلش می تپید و این اشتیاق از وقتی از خانه بیرون می زد شروع می شد.
گاهی نیم ساعت هم شده بود که زیر نگاه گاهگاهی و متعجب پیرمرد صبر کرده بود تا جفت ماهی اول را پیدا کند.ولی معیار مشخصی وجود نداشت.خیلی حسی بود
گاهی بی عرضگی به خرج می داد و جفت را به خریدارهای دیگری که همه عجله داشتند می سپرد.و بعد نگاه دلسوزانه ای به ماهی اول که توی تنگ خالی می چرخید می انداخت.
پول دوتا ماهی روی پول جفت ماهی هایی که پیرمرد از صبح فروخته بود می افتاد و به اندازه ی جفتی دیگر آکواریوم ماهی ها خالی تر میشد.
چیزی از جنسیت ماهی ها نمی دانست با این حال در راه برگشت حس مبهمی او را شبیه پدری می کرد که یک زوج را دست به دست هم داده است.یا کسی که تازه فرزندی به دنیا آورده باشد.حس غرور ،حس خلق یک زندگی نو با شوق آمیخته می شدند و این همه او را وادار می کرد هر روز چند دقیقه ای حرکاتشان را زیر نظر بگیرد ،غذایشان را بدهد و آبشان را عوض کند.
حسی که یک هفته ای دوام داشت.هفته های بعد فراموششان می کرد.می دانست مادرش هست و حتما مثل کارهای دیگر خانه این را هم به صورت خودکار انجام خواهد داد و شکایتی هم نخواهد نداشت.
دیگر نگاهشان نمی کرد.گاهی که چشمش به آنها می افتاد فکر می کرد :عجب !هنوز نمردند.هیچ سالی اینقدر دوام نمی آوردند.
یک روز خرداد وقتی لباس هایش را پوشیده بود و آماده رفتن بود ،.به آشپزخانه رفت تا لیوان چایی که خورده بود توی ظرفشویی بگذارد.از گوشه چشم تنگ را دید که روی کابینت در گوشه کم نوری قرار داشت.آرام چند قدم جلوتر رفت .انگار سالها از عمر ماهی می گذشت.با تعجب به رفتار شان دقیق شد.یادش آمد روزهای اول هر کدام مشغول شنای خودشان بودند.شاید در حال شناخت محیط جدید.اما حالا گاهی هر دو به یک سمت شنا می کردند.یا دور هم می چرخیدند.
چشمهای مات و دهان شان که دیوانه وار میان بی رنگی آب باز و بسته می شد دیوانه اش می کرد.نمی دانست این همه روز که مثل سالها به نظرش می آمد چطور در همین یکنواختی ،در تنگی که هر روز شبیه دیروز بود و حتی با رشد اندکی که داشتند کوچکتر هم به نظر می رسید ،زندگی کرده اند.بیهودگی جانکاهی در گلوی رگهایش می ریخت و به همه بدنش حرکت می کرد.حس فلج کننده ای بود .ماهی ها شبیه روز اول بودند .جلوتر رفت .باید هر چه زودتر از شرشان خلاص می شد.حس می کرد بیهودگیشان در اب اشباع شده و از دیواره های تنگ سرریز می کند و به تنش می چسبد .با دستهای لرزان تنگ را برداشت.جنب و جوش ماهی ها از این حرکت لحظه ای بیشتر شد. برای رفتن به نزدیکترین دریاچه باید یک ساعتش را توی خیابان ها می گذراند.
فکری به ذهنش رسد.شاید ماهی ها بدشان نیاید قبل رفتن یکبار دیگر غذایشان را بدهم و آبشان را تازه کنم.با همان اشتیاقی که موقع خریدنشان داشت، دریچه ی ظرفشویی را بست و شیر را باز کرد.با عجله تمام تنگ را توی ظرفشویی خالی کرد .چند دور اول را با سرعت شنا کردند .قبل از اینکه به بزرگتر شدن تنگ جدیدشان عادت کنند،دست را توی ظرفشویی برد و با یک حرکت ناگهانی دریچه را باز کرد.لوله با ولع و صدای زیاد آب را بلعید .ماهی کوچکتر با سرعت در لوله ناپدید شد.ماهی بزرگتر با همان چشمهای بی حالت و دهانی که پیوسته باز و بسته می شد _مثل معلمی که سعی دارد به شاگرد کر و لالش حرفی را آموزش بدهد_در حفره های دهانه لوله گیر افتاد.دستش را روی شیر گذاشت و با دست دیگر لوله را روی دهان ماهی نشانه گرفت و آب را با فشار باز کرد.این ماهی اول بود.
اردیبهشت 88
















روي ريلهاي سرد ،قطار آخرين سرش را مي خورد و هواي مرده تونل روي چادر راضيه
می ريزد.."مسافرين محترم لطفا پشت خط قرمز /ميشه هل نديد لط...فا/ايستگاه هفت تير /شهلا
شهلا بيا اينور درش اينجا وا مي شه/پشت خط قرمز لطفا/
چادرش را راضيه به دندان مي گيرد .زل ميزند به شهلا و با فشار جمعيت سوارمي شود .
بي فرهنگ بذار پياده شيم ما/اااا خانم بچه رو له كردي/
با چشم دنبال شهلا مي گردد.نيست .چادرش مي افتد دور كمرش.از شش طرف دستها و كتف ها
و شكم ها و باسن ها .حركت ممكن نيست .ساردين هاي چاق و لاغر عمودي به هم چسبيده اند.
بيب بيب بيب . مراسم مقدس سترون كردن انجام ميشود.هيچ سارديني لاي در نمانده .در بسته
مي شود و قطار خودش را توي سياهي تونل مي اندازد.
فقط مي تواند به جلو زل بزند .به پشت كله آبي زن.گردن مي كشد تا نيمرخش را ببيند.نمي شود.
چپ و راستش باز پشت كله هاي قرمز و سياه.ترس به جانش مي افتد .هيچ صورتي را نمي بيند.
قطار تكان شديدي مي خورد .همه روي هم مي افتند.كله قرمز برمي گردد. راضيه نگاهش را روي
صورتش مي تازاند.انگار دنبال عضوي آشناست.لبها چشم ها چشمها چشم ها بيني پيشاني شيار
گونه خطوط دور چشم.قرمز با تعجب نگاهش مي كند .معذب و سريع جابجا مي شود.نيم نگاهي
به چشم هاي هيجان زده راضيه مي اندازد كه هنوز همانطور مي دود...

اگر بشود ادامه دارد






ناتمامي از يك جعبه سياه براي يك رمزگشا

حالا حتما تمامش را شنيده اي .تمام لحظه هايي كه در چند هزار پايي تو پرواز مي كردم ،كه دو در در بغل نبود و هيچ كپسول اكسيژني حتي براي روز مبادا.وقتهايي كه سرم را به پنجره ام فشار مي دادم و موسيقي آبي از پنجره خيسم نشت مي كرد و روي پولك هاي درخشان تو مي ريخت .كه شب بود و چراغ هاي تو روشن بود.
و وقتهايي كه در نوسان بودم .گاهي هزار پا دور و گاهي پا به پا با تو تا خواب سرد و ساكت كاج ها.
تو جعبه سياهم پيدا كرده اي.با هزار سال سكوت ضبط شده كه هرگز سكون نبود . و هر بار كه دوباره بشنويش و دوباره بشنومش روي پولك هاي درخشانت آرام ميخوابم و هر بار در چنارهاي نارنجي و شاد كردان مي رقصم و هر بار تو طوري نمي گويي " آ " كه من مي فهمم...
چقدر طعم اقيانوس گرفته ام.حالا موهايم چند رشته سياه و باريك شده ،ميان صدف ها و مرواريد ها و آنقدر آبي شده ام كه آبي ِ تو باشم...

دی ماه ۸۷












بر تپه گنجشكان

_كوه ها هنوز برف دارن
_آره
_واي يه لحظه صبر كن! نگا كن آسمون بالاي اون سفيديا چه آبيه
_هوم...قشنگه
_بريم ؟
_بريم.
_چرا اينقد آروم راه مياي؟
_زمين گليه .خيسه.پام تو گل فرو مي ره .بارون اومده حتما
_بيا از طرف من راه برو .اين ور خشكه.چه عجيب
_چي؟
_كه خشكه
_به صحرا شدم.عشق باريده...
_چيزي گفتي؟
_ها؟نه !نه !هيچي
_سربالايي اين تپه نفس مي گيره ها!
_آره ولي عوضش اون بالا يه درختچه س.با اين كه خشكه ولي الان حتما پر از گنجيشكه
_...
_قشنگ مي خندي
_يه چيزي بخوام؟
_هرچي
_دوستم نداشته باش...كجا موندي تو؟
_اوه اوه.خيلي گل و شل بود اونجا.گفتي چي مي خواي؟
_هيچي
_بريم يه چيزي بخوريم؟
_حتما

دی ۸۷














تخت دونفره
هميشه جاي من كنار ديوار بود و جاي تو،لبه تخت.مي گفتم وقتي تو اونجايي و من اينجا ،احساس
امنيت مي كنم .انگار بين دوتا ديوارم.
ابروتو بالا مي دادي و شاكي مي شدي كه "يعني ما ديواريم ديگه ؟"
بعد روي دستها و پاها، خودتو پل مي كردي ،سر خم مي كردي و با شيطنت مي گفتي :"خيلي
ناراحتيد بفرماييد اين طرف."
غلت مي زدم تا اون طرف .زير پل منتظر مي موندم .اونقد مي موندم و تو چشمات نگاه مي كردم
كه هزار سال مي گذشت ،پايه هاي پل زنگ مي زد ،سست مي شد...
بعد يه نفر مي شديم .هميشه مي گفتي ما ذهن تختمون رو منحرف مي كنيم .گيج ميشه وقتي بدون
تغيير وزني كه روشه ،دو تا موجود تبديل به يكي مي شن.كلي هم مسخره ش مي كرديم و خنگيش
رو به رخش مي كشيديم.

دستهام رو دور بازوهام حلقه مي كنم .مي غلتم تا لبه تخت.با چشم هاي تو خودم رو نگاه مي كنم
_ چقدر سايه موهاي تاب دارتو دوست دارم كه هم روي من افتاده ،هم روي اون ديوار...
دست دراز مي كنم.به سايه ضعيفم كه روي ديوار افتاده نمي رسم.
محكم خودمو بغل مي كنم .سرجاي خودم مي رم .با چشمهاي خودم نگاهت مي كنم .دست مي كشم
به جايي كه هميشه بودي و به ذهن تخت فكر مي كنم ،كه براي هميشه آروم شده.


آبان ۸۷



01 تا 09.31
سفر
ساک سبکی که به دست داشت ،روی زمین گذاشت و در یخچال را باز کرد.با عجله سیبی برداشت .جلوی در ساک و سیب را روی جاکفشی گذاشت تا کفش هایش را بردارد.چند لحظه به دیوار مقابل خیره شد .به طرف دستشویی رفت و مسواک سفرش را که رنگ مسواکهای دیگرش بود ٬از کش لاستیکی که به دسته اش بسته بود ،شناخت و برداشت.برگشت .برق را خاموش کرد و در تاریکی کفشهایش را پوشید.چون عجله داشت مسواک و سیب را در ساک نگذاشت.
در را پشت سرش قفل کرد و کلید را روی در گذاشت.
با شتاب چند قدم در عرض کوچه جلو رفت و ایستاد.باران نرم و سفید از لایه های شب روی صورتش می پاشید ساک را زمین گذاشت و یک گاز بزرگ از سیبش خورد.
جز چند چنارزرد و نسیم ،کسی در کوچه نبود.سرش را بالا گرفت و به آسمان خیره شد.بعد چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد.دهانش مزه سیب و باران گرفت .

یک ساعت بعد خم شد وساکش را برداشت .برگشت و کلید را در قفل چرخاند .
از سفر برگشته بود

آذر ۸۷









زمان:لحظه ی صفر ،بی زمانی مطلق
مکان:بی مکانی مطلق

¤ همه چيز طبيعی بود.همه ی ساعت های دنيا با تيک تيکشان جلو می رفتند.هميشه فکرمی کردم که چطور زمان می تواند خودش را خنثی کند.يعنی چطور ،زمان،بي زماني را ايجاد کند.بعد هم می گفتم شايد اگر صدای تيک تاک همه ي آنها را جمع کني ٬بزرگترين بمب صوتی دنيا بشود و بعد هم تمام.
اما اين قدر هم سخت نبود.لحظه راحتر از اين حرفها صفر شد .و من بلندترين صدای دنيا را از چشمان تو شنيدم.نه از آن گونه ی بمب صوتی،نه!
بلندترين صدايي که صداي آدميزاد بود،در عين حال مثل غوغای گنجشکان دم غروب بود.صدای آبشار نياگارا بود_با اينکه تا به حال نشنيده بودمش_يا شايد صدای قدم های نخستين آدمی زاد روی زمين ِ تهی
و من کجا بودم؟
نمی دانم.


¤ /آه از آن نرگس جادو… /برقی از منزل ليلي بدرخشيد سحر…/وچشمانت راز آتش است/آتش است/و عشق ات/عشق ات/عاشقانه ات/عاشقم من/عاشقی بی قرارم/بی قرار/قرار...


/و چشمانت راز آتش است
و عشق ات پيروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدير می شتابد
و آغوشت اندک جايي
برای زيستن
اندک جايي برای مردن/

کدام شعر ،کدام غزل ،کدام کلام است که بگويد
بسرايد
بخواند روحم را
من عاشقم
ای عجب که کلامی ندارم،
سخنی نه!



زمان:يک ثانيه يا دقيقه يا ساعت يا...بعد از انفجار
مکان:تنها زمين زير پايم را حس می کنم و جايي ميان چشمانت را

¤ نه!چيزی نگو.همین لحظه ميليونها نفر دارند کلمه دوستت دارم را به زبان می آورند.آنقدر راحت که انگار بگويي غذا حاضر است.
پس چيزی نگو. همه چيز مثل یک بخار از وجودت متصاعد است. نه فقط از چشمانت ، از هر حرکتت، حتی همين حالا، که نگاهت نمی کنم، که نگاهم نمی کنی.
دلم می خواهد تمام عمر در همین مه رقيق نفس بکشم.

¤ کاش شاعر بودم .يعنی زمانی فکر می کردم هستم.اما هميشه بهترين شعرهايم زمانی آمدند که يا چراغ ها خاموش بودند يا خودکاری برای نوشتن نبود. بقيه هر چه که نوشتم،بيهوده بود.
حالا چراغ ها روشنند. خودکار هم هست، تو هم که اينجايي. اما حالا من خودم شعر شده ام.
می سرايي ام؟



زمان: لحظه ورود آدم و حوا به زمين.
کِی بود؟
مکان:دفتر خانه ازدواج و طلاق و اسناد رسمی 7...777


¤ هزار و دوبار خاموش مانده ام و بار سوم گفتم : بله

¤ يکبار گفتی بله و تکثير شدی هزار و دو مرتبه در وجودم


¤: ببخشيد دستشويي کجاس؟
¤:: عذر می خوام راه خروج از کدوم طرفه؟



زمان :4سال بعد از نمی دانم کی٬ ساعت دقيقا ده شب
مکان: خانه ی آرزوها

صداها:کودکی شعرهای کودکانه اش را با صدای آرامی می خواند
لباسشويی روی دور تند می چرخد
صدای زنی پس زمينه تمام صدا هاست


¤ يه ساعته دارم باهاش حرف می زنم .عين...سر تکون می ده
¤ الان يه ساعته منتظرم تمومش کنه . عين ...يه بند ورور حرف می زنه

¤: چيزی گفتی؟
¤:: ای ،يه خرده،البته شايد. همه ی اينا رو که گفتم مگه شنيدی
؟مگه تا حالا شنيدی که الان بشنوی ؟ تو هيچ وقت گوش نمی دی
¤:: اااااااااااااااه.باز شروع شد

/صدای کودک خاموش می شود/

¤: معلومه که شروع شد.خيلی وقته که شده. تو حاليت نيست
...
...
...
¤:خفه می شی يا نه؟
¤::خفه شدی ابله
.
.
.
زمان:4+2 سال بعد از نمی دانم کی.ساعت دقيقاده صبح
مکان:دفتر ازدواج و طلاق و اسناد رسمی713...777

¤خلاص

¤خلاص






زمستان ۸۵









سلام نظامی


مرد بيدار شد.آرام طوري كه زنش را بيدار نكند.سرپا كه ايستاد با صدايي رسا

سلام نظامي داد.قبل از اينكه صبحانه بخورد يا حتي شلوار مناسبي پوشيده

باشد.





























خیالبافها
نماي دور

شانه به شانه هم راه مي رفتند .
نگاهشان كه مي كردي انگار جزئي از آن بعد از ظهر شرجي بودند.بخشي از هارموني
باريكه راه هاي ميان شالي زاران زرد شده و نارنجي غروب.

نماي نزديك

يكي با آنيموسش از كوه مقابل بالا مي رفت ،ديگري با آنيماي درونش در قعر جنگل
گم مي شد.











زخم بستر روح

1

فكرش را هم نمي كرد همه چيز آنقدر ساده تمام شود .همه آن سكوت چندين ساله . اينجا هم پر از سكوت بود.ولي از جنسي ديگر.قبلا انگار نوعي موجوديت داشت.زنده بود. در هوا چنگ ميزد و تمام هوايي را كه در حجم اتاق بود ،ميبلعيد.حريص بود و از همه بيشتر ،چسبناك .انگار به آدم مي چسبيد.به پوست.به مخاط گوش.حتي به زبان.ولي حالا فرق مي كرد . حالا،سكوت هم مرده بود.اين بود كه ترسي نداشت.
هنوز جريان عادي زندگي آن بيرون ادامه داشت .سعي كرد بلند شود. كار راحتي بود.مي دانست مي تواند با يك حركت برخيزد.جدا شود از كالبدي كه آن هم اين چند سال آخر چسبناك و سنگين شده بود.فكر كرد بايد صبر كنم، مثل هر روز صبح، كه در باز شود و هواي سنگين اتاق را بشكافد .بعد او جلو بيايد و با هر قدمش هوا را متلاطم كند و موج موج جلوتر بيايد.صبح بخير آرامي بگويد_ .انگار تنها غريبه اتاق همين سكوت است كه اگر بلندتر بگويد صبح بخير ،مسخره اش مي كند.انگار كسي به يك شي گفته باشد صبح بخير._
به خودش گفت فقط بايد صبر كنم.حتما سايه اي دارد كه وقتي در را باز كند و قدم به قدم نزديك تر بيايد، حسش مي كند.يا شايد رنگي داشته باشد مثل رنگ خاكستري يا دست كم بويي .بله .مطمئن بود كه بويي دارد.بوي مرده.
فکر کرد فقط يك تعويق كوچك است: تا وقتي واكنشش را ببيند.اين مدت هر روز اين صحنه را در ذهنش آورده بود.آنقدر كه ديگر بي تفاوت بود.حتي به جزئيات صورتش فكر كرده بود كه چطور مي شود.به تمام خطوط.تمام حركات.اوايل فكر مي كرد دلش را ندارد كه بايستد و تماشا كند.ولي حالا وضع فرق داشت.بعد از آن همه سال كه هر روزش حكم يك سال را داشت ،با مراقبت هاي ويژه و تمام كثافت كاري هايي كه يك جسم بي خاصيت،يك مرده ي زنده به همراه داشت ، حالا هم درد بود اما بزرگتر از آن آسودگي به دنبال داشت.خودش خوب مي دانست و اين باعث خوشحاليش بود.
نمي دانست فقط بهانه است كه مي خواهد هنوز بماند يا نه.خودش هم نمي دانست .خسته بود.خواست انگشتانش را بيرون بكشد .سعي كرد اما نتوانست.نمي دانست به خاطر وحشتش است از اينكه انگشتان لخت و بي جسمش به هواي اتاق بخورد يا فقط از خستگي ست.
بهانه يا هر چيز ديگر ،دلش نمي خواست برخيزد.قبلا داستانهاي زيادي شنيده بود در مورد اينكه يك روح چقدرآزاد است .چه جاهايي كه نمي تواند برود !چه كارهايي كه نمي تواند انجام بدهد!فكر كرد حداقل تا رفع خستگي، تا وقتي كه او بيايد، تا وقتي كه....مي تواند بماند و به همه آنها فكر كند ، بدون اينكه به فكر لختي و سرمايي باشد كه هر لحظه بيشتر مي شد.مي دانست به جايي خواهد رسيد كه هواي بيرون شايد گرم تر از اينجا در جسمش باشد.تا آن وقت شايد ديگر خسته نباشد.
از هيجان لرزيد از اينكه مي توانست خيلي كارها بكند اما.. .آيا او هم مي توانست؟ اگر فقط قصه بوده باشد آنوقت چه.حالا كه او اينجا افتاده بود و فقط ذهنش در جريان بود.ترسيد.دوباره همان لرزش را حس كرد اما اينبار طوري بود سرد وخفه .مثل همان سكوت چسبناك.
خودش را آرام كرد كه حتما مي شود .فقط كمي خسته ام.بايد صبر كنم.فكر كرد اگر ...نه !حتما مي توانست هر لحظه كه بخواهد روي بلندي هاي سوييس باشد.شب مي توانست برود آنجا .برف مثل يك تكه بزرگ مرواريد زير پايش بدرخشد و آن بالا خيلي نزديك ستاره ها را نگاه كند.چيزي كه آرزويش بود. روز بعدش جايي مي رفت كه بيشترين عشقه دنيا را داشته باشد و تا وقتي غروب نارنجي در عشقه هاي قرمز مي آميخت .همان جا مي ماند.اصلا خودش عشقه مي شد و غروب را تماشا مي كرد ،غروب مي شد و به عشقه ها زل مي زد .يا همان بيرون مي ايستاد و آن دو را تماشا مي كرد كه به هم خيره شده اند.
روز سوم،در آبي ترين اقيانوس خدا .اصلا بهتر مي شد اگر به بندر برود و با اولين كشتي اقيانوس پيما كه فرقي نمي كرد كي راه افتاده ،برود.يك جهش كافي بود كه به عرشه برسد.و چه لذتي خواهد داشت. تمام روز روي عرشه دانه هاي طلايي خورشيد را روي اقيانوس نگاه كند.اصلا مماس با آب روي همان دانه هاي طلايي پرواز كند..
.در كه باز شد و غلظت اتاق را شكافت غروب بودو هنوز روي عرشه به انعكاس نارنجي اش در آب خيره شده بود
2

همان طور شد كه اننظارش مي رفت.شيون زيادي در پي نداشت.اگر اشكي بود او ريخته بود. پنهان و آشكار:و حالا حكم آسايش را داشت هم براي خودش و هم براي او .البته ديگراني بودند كه حالا بايد دنبال موضوع ديگري براي دلسوزي و ترحم مي گشتند.
او را مي ديد كه رفت داخل و سنگ ريزه ها را انداخت بيرون .بعد به تمام كف قبر و ديواره هايش دست كشيد.بيرون كه مي آمد از صورتش و حالت شانه هايش فهميد چقدر سردش است.مي دانست كه ديگر شايد به سختي به ياد آغوشي بيفتد كه اين جور وقتها در برش مي گرفت .شايد تمام آن گرما از همان سال كه اينطور شد ،ذره ذره خاك شده باشد.و حتي قبل از اينكه اين زمين را بكنندو صاف كنند ،آمده و اينجا دراز كشيده است
ابرهاي خاكستري متراكم مي شدند و باد بوي باران مي داد.
نمي دانست در امتداد خيال پردازي هايش به روز چندم رسيده .نشمرده بود.البته عادت داشت و تنها دليل ماندنش در اين سالها را هم همين عادت مي دانست.آن سنگيني بي وزن روحش ،آن رخوت هنوز در او بود.تمام آن روزها كه فكرشان را كرده بود، انگيزه اي نيرومند براي رفتن بودند ولي مي دانست تا هر وقت كه بخواهد مي تواند عقبش بيندازد.خستگي شايد بهانه بود.هنوز هم از سرما مي ترسيد.فكر كرد آخرين فرصت براي رفتن است.وقتي خاك سرد روي سنگها بريزد ديگر چه تضميني هست كه بتواند برود.شايد تمامش دروغ باشد.دلش مي خواست توي قبر را هم تجربه كند.بعد مي رفت.بلند مي شد و به تمام آن سنگيني، با هر جان كندني بود غلبه مي كرد.
سرد بود.يك سرماي نافذ و چسبنده .مثل سرماي يخ وقتي كه چند دقيقه مجبور باشي در دستت نگهش داري.آن وقت بغض مثل تمام سنگريزه هايي كه او بيرون ريخته بود، در گلويش جمع شد
از انگشتانش شروع كرد .سنگين بود به خصوص حالا كه جسمش خشك شده بود.آرنچش را ستون كرد و نشست.پشتش لرزيد.انگار در حوضي از يخ نشسته باشد.تحملش را نداشت.خسته بود.بيشتر همين سرماي لعنتي كه اصلا انتظارش را نداشت مي ترساندتش.خودش را رها كرد و آرامشش را در همان جسم خشكيده كه حالا كمي از سرما و رطوبت آن را به خود گرفته بود،بازيافت. سنگها يكي يكي آمدند و آخرين چيزي كه ديد، چهره لرزان و سفيد او بود و بعد ديوار ،ديوار سنگي جايش را گرفت.
صداي بيل ها و شتاب خاك براي پر كردن قبر هم تمام شد.
حالا مي توانست در سكوت خودش را براي رفتن آماده كند.سختتر بود .اما مي دانست از جسمش كه بيرون برود و سرما را پس بزند ديگر آن سنگها و خاك چيزي نيست كه از آنها بترسد.بايد مي رفت.آري مي رفت .بالاخره قدرتش را پيدا مي كرد.شجاعتش را.يك دنيا پر از عشقه باران خورده آن بيرون در انتظارش بود.
تنها تا آن زمان ،مي ترسيد روحش آنجا زخم بستر بگيرد.



اسفند ۱۳۸۶








تناسخ در توالت



رگش را زده ،خون توي صورتش پاشيده.

در غروب نارنجي يك شهر كثيف ،مغزش را مثل اعلاميه روي يك ديوار چسبانده.

با يك ليوان آب 57 قرص ديازپام خورده.

در انقلاب سفيد،زرد يا آبي يك جهنم دره اي ،شعار داده و گلوله خورده.

سه سال قبل ،سيصد هزار سال قبل ،سه ساعت قبل خودش را متوقف كرده.


بلند شد،سيفون را كشيد و رفت جلو روشويي ايستاد ،دو دستش را ستون بدن كرد

و توي آينه خيلي واضح گفت:(( در يك صبح آرام، آخرين نفسش را در ملافه هاي

سفيد رها نكرده ،كه من اينطور... ))

سرش را انداخت پايين و ميان شانه هايش پنهان شد.

چيزي در آينه مي لرزيد

+ نوشته شده در بیست و نهم خرداد 1387سا






اسرار ازل

نمیدونم کجای کارم و همین داره داغونم می کنه وبعد یه صدایی که میگه:تو خود حجاب خودی،خود از میان بردار
اما یک نفر بگه ،کی رو ،از کجای این میان بردارم.اصلا تا حالا کسی فهمیده کجای کاره ؟
میگن یه لحظه هست که همه می فهمن ،اونم زمان سرکشیدن...رحمته(این کلمه رو دوست ندارم ،ننوشتمش)
یه لحظه که این پرده درافتد ولی اون موقع نه تو مانی و نه من.حتما این دو جمع نقیضین هستند.یا پرده درافتد و یا تو بمانی و من و همه آدمهای دیگه
__حالا کدوم رو انتخاب می کنی؟نه!اصلا این هم دست تو نیست.اصلا تو که نمیدونی کجای این معرکه ای چی می گی؟
__ تو فقط بگذار این پرده بیفته تا من بدونم کجام؟چی ام؟
اما اگه روی اون عظیم ترین سن تئاتر که تا حالا نظیرش وجود نداشته خودم رو ببینم که نخهام از دست پیرمرد مو سفید افتاده و شل و وارفته بین چیز میزام که با مقوا و یونولیت درستشون کردن، افتادم چی میشه؟
دیگه اون موقع قول نمی دم دیوونه نشم.شایدم صحنه خالی باشه و یه صدایی بیاد که تو تموم عمرت رو فکر کردی پس بودی.
اما اگه خود اون فکر هم توهم بوده باشه چی؟
پس تا حالا یه لحظه هست و یه پرده و یه سن خالی یا پر با صداهایی که معلوم نیست از کدوم قبرستونی میان
اصلا چرا هر طرف که میرم با مخ می خورم به این افاضات فلسفی؟
کاش توی دنیا یه چیز فکر نکرده برای آدم مونده بود.واقعا این گذشتگان ما خیلی بیرحم بودن که اینقدر تند تند فکر کردن .اینجوری من فکر می کنم و تا می خوام یه چاره ای پیدا کنم می خورم به نظریات.دو راه دارم.اگه نخوام بشم تقلیدی از اون فکر(که مجبور باشم مثل اون فکر کنم و مثل اون چاره کنم) باید راهم رو عوض کنم و حتی با این حال یه جایی برمی خورم به یه کتاب قطور تو بحبوحه های اندیشه بشر.
حالا که دوباره مرور کنیم یه لحظه و یه پرده و یه سن و...داریم با یه ماز پیچ در پیچ.هرچی تو در توتر بهتر.شاید یه فکر بکر دستنخورده اون جاها پیدا بشه تا هنوز به اون لحظه نرسیده بفهمی وقتی پرده میافته توی صحنه چی می بینی.




بيهوده و پر هياهو

باران

وقتي به جاي تو باد جوانه مي
زند در آغوشم

خرداد۸۸


............................................................



دو نيمه شب
آينه دستشويي مي
شناسدم
هق هق خفه اي روي خاموشي
ديوار
پس مانده هاي گريه در
فاضلاب.
تاريكي مي
شناسدم

خرداد۸۸



......................................................




صداي پرنده ها را از شهر قيچي كن
شمشادها را از صحن
خيابان
شادي را از شهر
ببر
رد خونت اما بگذار
بماند
بر آسفالت داغ ديده امير
آباد.
چشمان
ناباورت
که شليك بهت در
هواست٬
خونت را بر پيرهن چه كسي دنبال مي
كند
آرزوهايت را
جواني ات را
عشقت را
بر دستان ننگين چه كسي به تاراج مي
بيند
سنگيني قدم هاي تو بر شانه ی هيچ
خياباني نبود
آفتابي بازوان تو را نوازش نكرده
بود
هيچ بادي عطر موهايت را نمي
شناخت
آنگاه كه با بريده هاي كوچك شادي در
دست
شهر بي پرنده را ترك مي
كردي
و خيابان
همچنان
جاي خالي تو را در ذهن ملتهبش تكرار
مي كند
تیر ۸۸


با زبان سردش
ماه
لیسه بر دیوار می
کشید
شب با میله های تاریک بر بزاق ماه
می ماسید
ما تصور روزنه را با دستهای خسته بر
دیوار
ما توهم ماه را با چشمهای بسته مکرر
می کردیم
ما به خیال آغشته
بودیم
آنگاه که پنجره ها از ما می
گریخت
خرداد۸۸




...او
زنجیر و من آزادی

زندان خوابهایمان را کلیدی نیست
خرداد۱۳۸8


طوفان

موج موج
خليج
ِ تو
تن:تخته بند طوفان

لب پَر مي زني در چشم هايم
رودخانه هاي
منشعبت بگو به كدام اقيانوس مي ريزد

↓↑

آرامش بعد از طوفان
دست ها :جزيره هاي فرو رفته
دهان:درياچه
كوچك شور
موها:تارهاي نمك سود ِ شب
چشم ها خواب ستارگان دريايي مي بينند

غرق
غرق ِ آرامش آبي آب
براي طوفان هاي مكرر
ماهِ مدخيز من شو
خرداد 88

تلخزار شور را به شخم کشیدی
در من کشتزاری رویید
اینک خیزاب های اشک...
برای روزهای روییدن
باران

اردیبهشت ۸۸





بر لاشه های انتظار
آستانه ی درد تیر می کشد
در حجم تلخ اتاق
سرمای گلو
روی سکوت
،زهربارِ باران...
وقتی تمام من کسی می شود
که در کثرت آینه ها غایب است

اردیبهشت ۸۸





شک

خش خش
صدای ساتن رقصان است روی دستهای کتی سیاه
یا سم
باااااااااااااااد
سمباده
خش خش
می کشم
جان می کنم
سمباده می کشم
مثل تکه های
زنگار گرفته
سمباده به جان لایه هایم

این های و هوی دیوارست
از
موسیقی تند رقص
انعکاس فریادها و نفس های شادمان
یا
زمین دیوانه شده از
لرزشی که در پاها
نه
پاها به اشتباه لگد نکرده اند
خش خش
انگار باد
روی برگ
زرد روی سیاه
سیاه
سیاه
زرد روی عشق ِ کتی سیاه


روی خرده های شک
می رقصم

اردیبهشت ۸۸










بي قراري ِ رفتن
قرار ِ غرقه شدن

ماهي كوچكي شده ام
آنجا كه رودخانه هاي نامت به دهان اقيانوس مي ريزد

خرداد ۸۸





چشم های خسته نیم باز
سپیدی خدایی
ناتمام
و نقطه هایی سیاه
که سرگردانی را بر تنش خالکوبی می کنند

اردیبهشت ۸۸




مه


سیگار پشت سیگار
پای پنجره ی شب آرام دود می شود
گاهی کت
نمناکش را روی چمن ها می اندازد
گاهی از شانه های درخت بالا می خزد
ظهر
معشوق را از پشت پوسیدگی پرده ها ندیده،
در اشاره خورشید گم می شود.
فروردین ۸۸





حجم لرزان سکوت در گلوگاهت...
حرفی
میان ما پرپر می زد

















شب است
یا دریا؟
چه می ریزد از مشت تاریکی؟
سیاهی سیال بی ستاره در هاله ی اتاق،
ماهیان وحشی اعماق در گذر.
شب است یا...
کدام دریای سیاه پهلو گرفته در
لنگرگاه اتاقم؟
اردیبهشت ۸۸



سیاه گله در دشتِ شیرین
چرای مورچه ها بر تکه های شیرینی
اردیبهشت۸۸







تاریک و خنک
سایه های شب می
بارد
میان شاخ و برگ باران

اردیبهشت ۸۸





صداي
حرف
همهمه
صداي كل كشيدن دهانها
نشسته بودند پيرزنان بيدار خواب
زنان كهنه هزار حرف
كوليان سياه چشم مي رقصيدند
در خلسه خلخال ها و
بيدار باش دست بند ها
با چشم هاي پنهان
در اتاق كوچك دلم بودند
و رد
نوازشت را بر صورتم شيار مي كشيدند



اسفند ۸۷




سبزه و ماهی درمیانه ی میز
در حاشیه
سه سیاه چشم در
رختهای نوروزی.
ماهی ملتهب سکوت پیوسته در نجواست.
سبزه ی بی رنگ را بر
دیوارهای تنگ می بلعد
یا تاریکی چشمی که چکه می کند در آب؟

فروردین ۸۸





1
اتفاق ساده ايست
وقتي آسمان نيلي نزديك
شب
چشمهايت را پنهان مي كند
و صدايت را گم
در خفقان گنبد مينايش
اتفاق
ساده ايست
وقتي باد
نامرئي و ولنگار از تو دور مي شود
اتفاق
اتفاق
اتفاق هاي ساده
كجاها كه نيفتاده ايد

2
خب هميشه هم نمي
افتن.بعضي باغبونا هستن كه شب كارن.شبا مي كارنشون .لا مصبا كارشون خيلي درسته .حتي
بذرايي كه مي كارن هر كدوم از همون اول قد يه هندونه ان.بالاشونم يه شاخكايي
داره.يه بار من تويه فيلم ديدم.فيلمه از اون فيلماي نخ نما بود.از اونايي كه تو
آرشيو صدا و سيما به سرفه مي افتن.ولي خب !يه چيزايي معلوم بود .خلاصه ديدم كه اين
باغبونه ،تو همون تاريكي هم بذرشو كاشت هم زمينشو كرت بندي كرد.اينجوري كه با كلي
سيم نامرئي.بذراي گنده رو به هم وصل كرد.صبح كه شد ديگه هيچ خبري نبود.نه از باغبون
نه از سيما نه از بذرا.

3
فقط يه برقعْ آبي تو بر بيابون ديده مي شه
.دو تا دستش از توده آبي بيرون اومده و هر كدوم ، دست 3 تا سطل آبي گنده رو
گرفته.يا مي خواد براي صبحانه آب ببره يا بچه ش ديشب ،همون موقع ها كه باغبونه
مشغول بوده ،خرابكاري كرده و مي خواد اونو بشوره يا...
بي خيال

4
باد لعنتي
تو ديگر دور شده اي
بي تفاوت و نامرئي
آنطور كه سيم ها
نزديك ميشوند
زهرت را به سپيدي كوه ها نريخته ،بازگرد
زمين در شيارهاي پا
بوي باروت مي گريد

اسفند ۸۷


چين ها
چروك ها
شيارهاي پير
به نيش مي كشند پوست را به استخوان
دامنه هاي پُرچين خيس
را
به دره هاي سفيد

باران هاي اسيدي گرم!
هميشه به خاك سياه دامنه
ها نشسته ايد
وگرنه آسمان بي تفاوت
بريده بي رنگي ست كه بر درختها فرود مي
آيد

اسفند ۸۷




خودت را به ديوارهاي قلبم مي كوبي
سر
راه نفس هايم مي نشيني
تند و ناتمام در هوايم مي آميزي
درياي ملتهب و بي
تاب مي شوي
گودال چشمهايم را شورتر مي كني
در دستهايم متورم مي شوي
اما
تو مثل خنده اي راز من
بر لب انگشتانم مي ماسي

اسفند ۸۷



همه چیز برای ساعت های
نرسیده ی عصر حاضر بود
چند ساعت فراموشي خواب در جيب هايم گذاشته بودم
يك
دست لباس با طرح دريا
يادم هست
11جفت كفش هم بود
براي سفرهاي دور
و
يك استكان طعم آب نبات هايي كه با تو خورده ام
كه ناگهان در پيچ خيابان
غروب از بخار دهانها مه گرفت
و من جايي
جيب هاي باراني ام را جا گذاشته
بودم

اسفند۸۷



سرم به را به شيشه فشششار
دندان به دندان
مي سايم
قوس كمر پر مي شود از آرنج هوسناك بي حواس
گردي ران هي قوس
قوس
برمي دارد ازهجوم زانوها

نفس حبس
شيشه بسته
سيگار
دود
دود
...

سرم را به شيشه فشار
با پنجره عشق مي بازم

آذر 87




دلي كه با خودت برده اي
نگاه ها
دست ها...

پاره هاي تنم را از ابتداي خيابان جمع مي كنم
تمام طول سفر را از
كفشهايم مي تكانم
و با چشم هاي تو
به خانه باز مي گردم
دی ۸۷



غباري پراكنده بودم
دمدمي و لرزان بر باريكه هاي نور
تسلي نيافته و متورم
چون زخم كهنه ي
آتشفشان در دل كوه
در بادهاي خشك
در بادهاي سرد
نيمي از من بود كه زنگ
مي زد و مي پوسيد
حتي در رطوبت درياي دور

اكنون منم
تمام يك انسان
در بي نهايتي كه تويي.
بر من گذر كردي
در من ايستادي
باريدي برمن

در برت مي گيرم اي بهار مست در چله بي رحم زمستان
نامت را مي خوانم
چون اوراد فراموش شده ي قبيله اي بي نام
بازت مي يابم
اي راز سكوت
در دره سپيد ستارگان

دي 87


معاشقه ي تاريك روشن ِ سايه

زنگي ِ من
سياه مست و لخت
نوازش سردي ست با دستهاي وحشي ِ باريك

سرخورده انگشتهاي من بر اندام كشيده اش
در انتهاي مثلثي كه لرزان
بر پوست ترك دار ديوار

در اشك هاي خشك جان كنده شمع ٬
آنگاه كه
تاريكي اش را زنگي
پاشيده روي من


بهمن 87



طرز تهيه هواپيماي شكم پُِر

ابتدا هواپيما را بيهوش كنيد و به پشت بخوابانيدش
حالا با دقت شكاف
عميقي در شكمش ايجاد كنيد
چند بمب با رايحه ليمو و گلابي و غيره آنجا جاي
بدهيد/بستگي به ذائقه شما دارد/
شكمش را با مفتول فلزي بدوزيد
باكش را كه
پر كنيد هواپيماي شكم پر حاضر و آماده خوردن شماست

بهمن ۸۷



"شعر بازيگوش"

چراغ
را خاموش مي كنم ،
ماه را زير سقف مي آورد
نقش هاي پتو را به دستانم مي
پيچم
دندانهاي جونده اش را بر مچم مي گذارد
درياي حوالي غروب مي شود
ملتهب و مد خيز
بالا مي خزد در من
با دهان تاريكش
لب هايم را تند و
گزنده مي بوسد
و بر كاغذ مهتاب
خودش را ثبت مي كند

بهمن 87


صداي شكستن مي آيد
يخهاي
قطبي ام را ببين كه در آفتاب بي رنگ دي ذوب مي شوند
دارم پوست مي اندازم
پيله مي شكافم
مي شنوي؟

بگذار كلمه شوم
من اتفاقي ساده ام كه
در كلمات رخ مي دهد
به سپيدي قله هاي برفي خودم را مي نويسم
و در آسمان آبي
تو ثبت مي شوم

پرندگان سرگردان دلم را به شانه هاي امن تو مي سپارم
دستم را به دستت.
باران به دستهاي تو تنيده
در دستهاي تو مي خوابم
و صداي شكستن يخ هايم را مي شمرم:
كه يك
آفتاب مي شوم
كه دو
آفتاب مي شوم
كه سه
آآآآآف...

صداي آبي پولكهاي خفته بر
اقيانوس مي آيد
مي شنوي؟

دي ماه 87



وارونگی هوا

هوای وارونه شهر نفس می کشدم
تمام می شوم
ته نشین
در سرب های
معلق

خورشید در ابرهای سیاه تجزیه شده
در آفتاب چرک
راه می روم
گریه می کنم /می خوابم /گریه می کنم /می خوابم...
در خوابهایم گریه می کنم
و این چیزی نیست
هرگز نبوده است
جز دیوانگی هورمون های خونم

دارد سرد می شود
باید به لاکم بخزم
فرو بروم در فلسهای سخت و درشت
که هفت فرسخ، خاک ِوارونه
انتظارم را می کشد

آذر ۸۷



با چشمهای باز
پنجره ها به خیابان زل زده بودند
در خانه ها
کسی نبود
سلولهای تنگ و تاریک
اشباحشان را به خیابان تف کرده بودند
و
از درزهای پنجره
صدای مبهم شان به درون می ریخت
و به پوست می چسبید

نشسته بود
و با سنجاقهای نوک تیزش بازی می کرد
ناگهان ته بلیط پاره
ای در جیبش بزرگ شد
اتفاق مهمی نبود
تنها
دیگر به پوسیدگی برگها نگاه
نکرد
و پاییز
که پشت پنجره تلف می شد
نرده ها ی فلزی را ندید
که
مثل جنینی
در شکمش رشد کرد
و در سرش
منفجر شد

آذر ۸۷

شب

ماه رنگ باخته هنوز
به شب نرسیده بود که دریا
با مدی کشیده در من بالا خزید و گلویم را کند
و
آرام با حجمش درید

آذر ۸۷




به آنها که سه درجه زیر صفر امشب را خوب می
فهمند


شمارش معكوس رقص

زير صفر ،
سه درجه :
سه جهت توفان و هزار جهت باد طفيلي
زمهرير
مي تركد در شكاف ديوار
مي تركد در تمام خانه

پنجره ها به بزرگي شهرند
و سقف سياه
آسماني ست كه در ابرهاي تيره مي لولد

چهار درجه :
چهار جسم انساني در هم تنيده اند
يك نفر با 8 دست و 8 پا
يك نفر با 4
دهان
يك نفر با ...
يك نفر در خانه اش خوابيده است
و در چهار ستون بدن
سرماست كه مي لرزد

پنج درجه :
پرزهاي پتو از نفس مي افتند

شش:
روي نفس ها برف مي بارد

هفت:
جيوه درلوله پايين مي خزد
انگشتها روي پوست
كند
كند تر
تند تر مرگ گر مي گيرد
وحشي و لخت
مي رقصد روي نفسها
روي پوست مي رقصد
در سرماي گلو مي رقصد

هميشه
رگها در تگرگ به خواب رفته اند

شمارش معكوس آغاز مي شود
از 4
از 3
از ...

4 نفر در صفر مطلق مي رقصند
چهار نفر روي بام
چهار نفر
پشت پنجره مي رقصند

بیست و ششم آذر 87




آبی با خطهای سپید


خطهای
سپیدِ پیراهن
دور می شوند
می گریزند در اندامی از رویا

در حجم آبی
شبح
خطای باصره به اشتباه می افتد
که دستها می روند
پاها :
یک
درمیان.

خیابان
همان خیابان است .
به اشباح عریان تن می دهد
آن
گونه که به سایه ی زرد چنارها .

در سر
هاله ای شفاف ذوق ذوق می کند
و در پیراهنی از رویا
زن میرود
آنجا که دلش می رود

ده آذر
هشتاد و هفت



دوشيزگان آوينيون
زير فواره دوشان مي
رقصند،
بچه هاي حلبچه در بخارهاي
رنگارنگ.
ديگر آنقدرها ترسو
نيستيم
نمايش گورهاي دسته
جمعي
با سمفوني هزارم
خون،
نمايش خون در بخارهاي
رنگارنگ.
چرا بترسيم
مثل خودكشي برگها ي گيج مي
ماند
براي انسان
نخستين
يا غرق شدن خورشيد در انتهاي
زمين
حتي مثل مارهاي خوش خط و خال بر
شانه هاي زنده ضحاك
تنها هزار سال اولش سخت
است
بعد ببين چه نمايشي
بشود!
كه برقصيم زير فواره هاي
خون
در بخارهاي خوش
رنگ
خوش بو
ابسلوت
نداريم
اما به شانه هاي ضحاك خبر
بدهيد
مارها مست
بشوند
برقصند
به دوشيزگان
به دوشان
خبر بدهيد به كودكان بازيگوش
كه بوهاي خوب را مي
بلعند
به همه آنها كه نمي
ترسند
بگوييد همه
بيايند
چه نمايشي بشود!
مهر 1387

زیر تیغ آفتاب
۱

پِِِِِت پت
باد می خورد
بر تخت بند تن
جان می کند
در صلابه
خورشید
بی رنگ نمی شود لکه

نزدیکم.
درست
به موازات بازوهایت .
کف دستت را
گنجشکها برده اند که رد می کشد چاقو
بر تار و پود باد
زل در زغال چشمانت
می بوسمت
بوی کنف
روی زبانم
اینجاست
هنوز
بوی خون می دهد
بی رنگ نمی شود لکه
دارد باد می خورد
در
صلابه صلیب
جان می کند در سایه خورشید
و در روابط معکوس انتقام
چاقوست
که می خندد.

۲
پِِِِِت پت
باد می خورد
بر تخت بند تن
جان
می کند
در صلابه خورشید
بی رنگ نمی شود لکه

یادت را مچاله می کند
در جیب
وبه موازات خیابان
روز انتقام را به تعویق می اندازد

آبان
1387



۲۱ گرم از آوش ویتس

بوي چربي سوخته مي دهد هوا
اما
تو که کم نشده اي!
اين يعني
قانون بقاي جرم٬
يعني ۲۱ گرم صابون مي شوي
و يک روز خيلي دور
در آشيانه
کلاغي مرده
پيدايت مي کنند

۶آبان۱۳۸۷




دستهایت می
رقصند٬
بر کشیدگی سیم

چیزی در خلا
شکل می گیرد:

پرنده ای
با فلس هایی از
دریا
که پنهان ترین آوازش را
در آفتاب گرم می خواند


تسلسل

تنهاييم را
مثل يك اتوبوس حرفه اي
رها کردم
که ول بگردد ميان شهر

شب
كلاغها بوكسولش کردند
سياهتر
زخم تر.
به ايستگاه اول :
خودم

مهر ۸۷



خلع سلاح

چاقويش را به زمين گذاشت
و به رقصي شاد،
در حرارت عشقه ها گم شد.
در زاويه هاي تندِ عمود
ديوار ِ مدام
مدام ِ شكنجه زبر
با خزيدن
هاي عمودي روي پوست.
اعتياد ياخته ها شده بود به سرماي سايه
و شب
گرگ
تر
هار
با زوزه هاي دراز
سرفه مي كرد
كله نقره كوب ماه را

بعد
چاقويش را به زمين انداخت
و روز
تمام سپيدي اش را
در
تاريكي غلاف خالي
رقصيد

26 مهر 87

براي ك. مرتضوي عزيز و نوشته اش
كه اين شعر ملهم از آن است


آدمها٬نهنگ ها و جریان معکوس مرگ
یا بی نهایت ِ مرگ ٬همیشه سوی
دیگریست


ريز و كلافه،
دانه هاي شن ،
در چشم ساكت نهنگ.
فواره ها ضعيف،
ضعيف تر،
انگار
داغ ِگدازه به دل ِ آتش
فشاندن
جرقه ي آخر به كوه.
شن هاي ريز
كلافه
ريز
در رخنه هاي سياه پوست


/لنگرشو ميندازه
درياي ِ شور تو ساحل
لنگر ِ گنده مُنده
قَد ِنهنگ ِ گنده/
...

بي نهايت ِ سرد ِآبها،
در عمق چشم.
تنپوش تلخ مي شود آبهاي شور،
گوشواره هاي صدف به دو گوش.


/ها
جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم*/

شهریور۱۳۸۷
...........................................................................

*اين دو خط از شعر" پريا "شاملو نوشته شده

خوب كه نيستم
نه
اما باز
دلم ميگويد
شايد جهان
جايي
حتي براي لحظه اي كوتاه
زير چترهاي سياه
اتفاق بيفتد
چه وهم ساده اي!
رد انگشتهاي باران روي زمين نمي ماند
و چه
معاشقه درد آوري ست
ميان دو هيچ
كه پوست زمين خشكيده است
يخ زده است
و مغز استخوانش
گدازه به گدازه
آتش مي گيرد

مهر 87




کلمات لغزانی ست
در ذهن
درخت.
باد می وزد

مهر ۸۷
پاييز بود
با چقدر عشقه كه عاشق
ديوار شد
چقدر زن
كه دامنش هر چه بلند
نردبامی نشد
و آنقدر مادر شد
كه بهشت
از پايش در آمد

نگاه كنيد
در حلقه هاي دود بالا مي
رويد
معراجتان را جشن بگيريد
كه در پاركها چه ارزان شده
بخريد
انحناي رانها را بخريد
و غروب هاي پاييز
چندش سرما را روي ديوارتان
به هيمه سرخ عشقه ها بسوزانيد

مهر ۸۷




تصادف خیابان چهلم
روایت اول:

چرك و چروك
ملافه ها بر اندامت مرده اند
و شيب
خيابان
رد خونت را مي خزد

فرشتگان تاریک در شمشادان کبود!
بوي ماه
بياوريد
۱۴ مهر ۸۷


روایت
دوم:

دهان هزار پنجره
لال
می شود ماه.
و شیب رگهایت را٬
خون خیابان می خزد
۱۶ مهر۸۷



نه كوير رد قدم هايم را نگه مي
دارد،
نه آبهاي وحشي رودخانه هاي سرد.
من جامانده ام،
پشت شيشه ،
درست جايي كه پرنده مرده بود
و باد
بويش را به دريا مي ريخت.

سقفي از آفتاب بالاي سرم باشد
يا سقفي از خاك
فرقي نمي كند
من
جامانده ام
و پيراهن سرخم را هر روز
ساحل محمود آباد
از دريا مي گيرد



شهريور 1387






چه دلتنگي عظيمي ست شهر
خانه ام زير خانه هاي ديگريست
تختم بالاي سرهاي متفاوت
روبروي اتاقهاي
ديگري ،
با پرده هاي ضخيم،
پشت كرده به كوه .
تكه اي آبي ،
سهم
آسمانم.
گاهي هم چند ستاره ي دور
چند ستاره كور.

در هذيان معلق
دالانها مي خوابم.
همسايه ام
خواب صورتك هاي رنگين مي بيند
حالاست که
روياي مسدودش
در ارتفاع مه آلود
تجزيه شود
آنجا كه ابرهاي دور و ابرهاي
كور
به سهم خود بغض مي كنند
در آسمان کوچکم


شهریور ۸۷
+ نوشته شده در دهم
شهریور 1387ساعت توسط کیانا برومند جاوید



بازيچه ها


نه تو مي خواستي ،
نه من .
حتي تفنگم
با دهان لقش
با آن دندانهاي سربي اش نمي خواست
نمي خواست كه شرابه هاي خونت را
بر پيرهن خاك ببيند

شهریور۸۷


بد عنقم.
بد اخم.
نه
زاده حواي پيرم،
نه از قبيله دختران دشت،
در پيراهن هاي سرخ بر باد.
ملغمه ام
از آتش و آب،
در قوس گونه ام گردباد شور،
خاك سردم در
سياه چادر حوا.
چه سيبهاي سرخي ست در دست عشاقش ،
چه رقص شادمانه اي ميان
قبيله اش.

بد عنقم من
رعد در صدايم مي خندد،
توفان در گلويم.
اما باز
اين دل كوچكم است،
هوايي سيبهاي سرخ،
كه نشاني قبيله اش را
از بادهاي چهارجهت مي پرسد


شهريور 87



دريا خواب پرنده مي بيند
گاهي هم
ماهي ها مي لغزند به خواب آسمان

فوج فوج
پرنده شنا مي
كند
در آبهاي تيره
وبراي اولين بار
صورت خورشيد
از باله ماهي ها
رنگين مي شود

چه زاويه هاي حيرت آوري :
آسمان و دريا
كنج ديوار
بين دو بال پروانه
و زاويه تاريك من
كه در آبهاي راكد مي افتد

نه!
انگشتهاي نيلوفر
بر اندامم نمي پيچد
و ني هاي پوك
افسانه تازه اي نمي گويند

بايد بازگردم
به سطرهاي روشن بالايي
آسمان را و دريا را
از خواب بيدار كنم
و با جيغ كوتاهي از جهان
زاويه تاريكم را
ميان پرنده هاي سرگردان
گم كنم


شهريور 87




دو نسخه از اين شعر موجود است
يكي كه كلمه به كلمه مي دود
در رگهايم.
ديگري
در بركه هاي خاموش
كف اقيانوس ها
حتي در
آبشارهاي وحشي

براي تو
كه نماز باران مي خواني
در شعرم

از
پوست خشكيده آهوها
كاري ساخته نيست.
از خون شفاف سينه سرخ ها بر آن،
حتي از كاغذهاي فراموشكار
كه درخت را به ياد نمي آورند

نگران رگهاي
بازم نباش
يا نگران آفتاب
كه به آبهاي جهان مي تابد.
نسخه اصلي را به
دست ابرها مي سپارم

شهريور 87


جيغ


در خيابان ، شب
جيغ مي زند

انگار گريه نوزاد

ِيا عشق بازي گربه ها روي پيانو

بر سيم هاي ويولن


كنار جوي هاي تشنه

پاي تيرهاي چراغ
برق

روشن

يكي خاموش

خاموش يكي روشن

شب جيغ مي زند

از دهان زني




چراغها دلتنگند


حالا كه ماه
را باد برده


حالا که در جويهاي تشنه


جنينهاي بي شكل
شناورند



مرداد۸۷




در آفتاب سرد


پالتوي رنگين كماني ام را به تن مي كنم

اركيده زرد مصنوعي

شكوفه مي كند ميان موهايم

در سرماي سگ كش به خيابان مي زنم

به اشيا بيهوده سلام مي كنم

به روزنامه هاي خيس و چروكيده كه با
باد بازي مي كنند

ته سيگارهاي له شده

كه آرام آرام

طعم
دهانها را از ياد مي برند

و نيمكتهاي تنها كه ميان برگهاي خيس نشسته اند


اينگونه

در آفتاب سرد

تك تك سلولهايم را

با
بيهودگي و جمود هوا قسمت مي كنم

و شايد سالها بعد

گردشي را با تو
بياد بياورم

در يك روز رنگين كماني

با آفتابي

كه مليله
دوزي شده در موهايم


تير1387



نفرت رنگ نيست
شكلي ندارد

تا بر پرچمي حك شود

كه هر كجا ديديش ، بگريزي


طعم نيست

كه در جوي آبي تفش كني و بگذري



نفرت بويي ست

كه
سحرگاه سرد بمباران

رخنه مي كند در اندام هوا

و حسي ست كه سرباز

در تن داغ تفنگ تازه شليك شده اش تجربه مي كند


ارديبهشت 87



شبانه باراني از باروت مي بارد
و روز
قلب مينها در باغچه
مي تپد
بر دسته شلاقها
درختهاي زيتونند كه مينالند
و در افقهاي كبود
رنگ
پرنده ها
با دهاني از شبدر مي ميرند

ارديبهشت1387



دنيا جاي بهتري نيست

اين را

از چروك هاي عميق

در چشم فيلهاي جوان فهميدم

از ميل بقا

كه در شاخ گوزنها
جوانه مي زند

دره هايي همزاد تپه ها

و اشيايي كه بيهوده مي
پوسند...

من اين را

از بوي باغهاي سيب

كه در آسمان مسدود
،منهدم مي شود

فهميده ام

مرداد۸۷


تو
نمی دانی مردن/وقتی انسان مرگ را شکست داده است /چه زندگی
ست(ا.بامداد)



برای ک.م

جورابهاي تاريك


در سياهي شكنجه خانه

جورابهاي كودكش را
ديده اي؟

نخ هايش از درد مي نالند

و بر تار و پودش انگار

رگهاي اوست كه مي جوشد.


در روشنايي شرمسار روز،

در
سرماي شكنجه خانه،

نگاه كن

هنوز

جورابهاي تاريكش آنجاست،

نوزاد زني

كه چلچله هاي زخمي پيراهنش

سالهاست ساكتند.


خرداد۱۳۸۷



عروسک پارچه ای


در پيرهن خالی
ام

يک دست،

دست توست که می لرزد.

در من پنهان کن دستهايت
را

زوزه می کشد باد در من.

برقصانم

بخندانم

ببوس
لبهايم را،

کوک نخ قرمز که می خندد.

دکمه های سياه آفتاب خورده ام
را ببوس ،

ببوس چشمان بی حالتم را .


در چين دامنم باد می رقصد

در من پنهان شو

با دست يخ زده ات برقصانم

با دست ديگرت

نوازشم کن


تير ماه ۱۳۸۷



مرگ سنجاقکها



سنجاق هايم
را در می آورم،

رها می شوند سنجاقکهای وحشی

بر دو شانـة سرد.

بوی خون می آورد باد،

خون نمک سود عروسان دريايي

که سرخ
،زرد ،صورتی

پاشيده در هوا

يا بوی دريا

که صبح تا غروب

غرق کرده خودش را

در انزوای آسمان .



موج موج

مرگ شنا می کند در هوای غروب


پيراهنم را

باد شور برده،

سنجاقکهای وحشی را

اعماق آب ،

و ماهی هايش را دريا

سنجاق می کند در موهايم.
تیر ۱۳۸۷



رهايي بی وزن کرات،

انفجار شهاب ها در پوست تاريک شب،

به هر حال

سقوط کردند
ستاره ها



حالا بگو

گردنبند نازک شب پاره شده؟

يا
تو گم شده ای

در نامهربانی خوابهايم؟


تير۱۳۸۷


گوری
دسته جمعی در...

صبح بود
بله
دست بغل دستي ام را قرض گرفتم
كه
بيني ام را بخارانم
و چشمانم را
ديروز دادم به نوزادي
که غروب نديده
بود.

اينجا هميشه گوشهاي قرضي هست
براي آواز بمب و پرنده ها ،
زبانهايي برا ي طعم خاك ،
دهانهايي برای بوسيدن،
و چشم هايي
که
باران را تماشا کنی.

از گورهاي تك نفره چيزي نگوييد
نه
حرفش را هم
نزنيد
همين گور دست جمعي خودمان خوب است
گيريم كه ما تنهاي تنها زهدان زني
راتصرف كرديم
حالا كه خوشيم
ديگر فرقي هم نمي كند
كه بسكين رابينز ها
لحظه اي خالي نمي مانند
يا حتي مغازه هاي فالوده بستني
شما هم خوش باشيد
و در عزاي جمعي ما
يك دقيقه بستني بخوريد
اردیبهشت ۸۷



اين شعر را ماه گذشته نوشتم.فقط عنوانش درگيرم کرده بود.که چه
باشد؟در کجا ؟
امروز فهميدم همه جا هست .شايد حتی زير پای خودم.
پس برای
مردگان گورهای دسته جمعی:
در ايران٬در کابل٬بلخ٬فرانسه ٬پرو و...

دردناکتريش فکر می کنم کشف اخيرگوری در پرو باشد. که همه اجساد کودک

بوده اند.

هارمونی


اينبار

زمين قابله می شود

با انگشتانی از باران

و آتشی که در آستين پرورده


اينبار

در حدقه های مضطربِ
زمين

خاک

رسوب می کند،

و در گلوگاه ِ منجمدش باد.



باد بر اجساد نوزاده می وزد .



خرداد ۸۷




مثل رگهای آبی ِ دست

رود

در انحنای دشت جاری
بود

و باد

_چند سيم نازک ِ آبی_

ميان تار وپود ِآسمان می
تاخت


_......به اتاق ِ...


که اضطراب ِ سياه ِ ابر

روی پرنده های هفت شکل ريخت


_.......به اتاق عمل.


و سبز

سبز

مثل غار سبز

بلعيد تمام رگهايش را

و خون

در انتهای دشت

جاری شد



خرداد۸۷



تهمينه



زاری
مکن

بر بستری که آتش

اکنون سرد،

سرد می شود از رگهای بيخون
فرزندت

دور می شود بر ردپای معشوقت

تالاب خون می رويد


نگاه کنی خنجر هنوز رگهايش را بغل نکرده

که بر خود فرود می آيد



نوشدارو بر آبهای سرخ جهان می گذرد

زاری مکن

که در
تو دريا می جوشد

شور

تلخ

انگار که خون٬


خون
تازه بسترت را گرم کرده است

و بر ردپايی که دور می شود

هنوز هم

پستی زنی ست

که خوابهای معشوقت را

می آشوبد


خرداد87





وهم


تمام
مرزهای تنم
يک خط آبی باريک است،
که آنهم در آسمان حل ميشود.
من آنقدر
دريا شده بودم
که نشت می کردم از ديوارهای اتاقم
ريخته بودم در کلمات
کتابهايم
توی کمد
کشوها
خيس می خوردند در من
گلهای پيراهنم

تو اينجا بودی
و مرزهای آسمان
در من حل می شدند





در خوابهايم هنوز
پنجره ای باز مانده
و دختری هر
روز
بيدار می شود
با بوسه ای خشکيده بر موهايش
بر گلهای زيبای پيراهنش


در خوابهايم هنوز
پنجره ای باز مانده
و دختری هر روز
بيدار
می شود
با بوسه ای خشکيده بر موهايش
بر گلهای زيبای پيراهنش


پریشانی


پريشان تر از گردنه هاي حيرانم

در شبي كه مه مي بارد،

در شبي كه از پرزهاي پتويم كاري ساخته نيست

و باد

سقف خانه
ام را به دوش می کشد


مه سپيد را ببين

كه فرو مي نشيند،

و انگشتانم را

كه هنوز به تارهاي باران آغشته اند.



پنجره را نبند

پتوي اضافه نمي خواهم

تنها به
مورچگان خانه بگو بروند٬

باران به گردنه هاي حيران مي پيچد.


فروردين ۸۷


ولوله اي ميان بركه افتاد.

جايي باد

موهاي بيد را شانه مي زد




در ايستگاه خالي شهري متروك

كسي سوار نمي شود

كسي پياده نمي شود

تنها غربت

با
چمداني از تنهايي

در كوپه ها مي خزد

فروردين ۸۷

باریکه ای از نور بر دار

باريكه اي از نور

بر دار

بر رقص آرام غبار

در پستو


زن مي بافد

رج در رج


/ :آسمان چيست؟

با
سپيدي ابرهايش؟

يا مثلا پرنده

در رهايي بالهايش؟/


زن
مي بافد

رج در رج

سال در سال

...

سياهي گيسوانش را

در بالهاي پرنده

سپيدهايش را

در پاره هاي ابر


/:پرواز نيست مگر اين؟

چون پرستويي شاد

در رهايي سپيد
ابر.../


باريكه اي از نور

بر دار

بر رقص آرام غبار

در خلوت پستو



اسفند 86


زير عرياني نگاهت

يك شب

ديوانه هاي درونم را جمع مي كنم،

مثل باد

از
سكوت پرده مي گذرم ،

از دهان باز پنجره

مترسكهاي سر راه

پرندگان بي آواز شب


نگاه كن

بي طاقتند٬ ماه!

ديوانه هاي درونم ،

بيدمجنون هاي اطراف

با سيل سبز
موهايشان


نگاه كن مي رقصند در نگاهت

ديوانه هايم

مترسكهاي مرده

گنجشكان بي آواز


نگاه كن

سكوت
محض

آشفتگي مطلق

نگاه كن

اول اسفند 86


نيمي از دختري ميان گوركنان
جاماند.

گيسوان تنهايي اش

زير خاك سردي پوسيد

در ميان گوري

زيباترين پيراهنش

جايي

چشمهايش

جاي ديگر

دستانش

...

نيم ديگر كه باز گشت

در تمام گورستان،

بر تمامي سنگ ها
،
نام يك نفر نقش بسته بود.


بهمن ۸۶


كاش مي مردم،

چون نوزادي كه
در خواب ،

با شيري گرم

كه راه مي كشد از دهانش




همين امشب

مي مردم اي كاش

كه شير سرد شده

در دهانم طعم مرگ ميدهد

در تختي

كه تاب نمي آورد زندگاني
ام را

بهمن ۸۶


با
گلهای زردت به خیابان نیا





با گلهای زردت به خيابان نيا،

به خيابان نيا مارگريتا‌

مرشد مرده است

و کوچه های سرد رخوت

تو را و گلهايت را

به ناکجا خواهد برد


به خيابان نيا

اينجا زرد،

تنها نشان نفرت است،

با اين همه

هر روز

شهر را می
بينی که در اندوه خيابانهايش گم می شود.

اينجا،

خورشيد که بی رمق
می شود

و خون تازه روی ديوارها می لغزد،

مردمان عاشق می شوند

با هورمون های تزريقی

که در رگهايشان می دود

و هذيان رشد
عشق را نعره می زند


به خيابان نيا مارگريتا

نه پيراهن سپيد و

نه گلهای زرد

كه مرشد

مرده است.

دي
86



ميان رنگهای روز رنگی
ست

که خالهای گردن لاشخور را حتی پنهان می کند

و ساعتی ست

که صدای شومش

با موسيقی گنجشکان و باران در می آميزد



من اما به گوش خود شنيده ام

که زار می زند،

ضجه ای
بی تاب شايد،

در انتظار جان کندنم که مدتهاست ...



در هم
پنهان می شوند رنگهای روز،

در می آميزند،

و جز جيغ گنجشککان شنيده
نخواهد شد

که لاشخوری زخمی را به هم نشان می دهند،

با منقاری خونين
و

بالهايي خسته،

در پرواز.

آذر ۸۶


عاشقانه هايت را بگذار در گنجه
ای و

ميان آبی ترين اقيانوس خدا

بسپار به عروسان دريايي.


و نامه هايت را

بنويس بر تن بادبادکی و يک روز که طوفان شد

رهايش کن.


مطمئن باش من تا به حال در هيچ اقيانوسی نبوده ام.

و هنوز ، حسرت هوا کردن بادبادکی را

_در نسيم حتی_

به دل
دارم.
آذر۸۶

احتضار در چهارراه

سبز
با انگشتان خشکیدۀ اُخرایی
محتضرانی دست بر آسمان برداشته
چهره در چهرۀ باد نامهربان
لرزان
آشفته

/سوت پلیس/

سالهاست چراغ سبز معنای رفتن نمی دهد،
پاهای خشکیده بر جای و
انگشتان لرزان اُخرایی را .
آبان ۸۶


تعلیق

آرام و آبی
هر چند به چرک نشسته
درست مثل اینکه دریا معلق مانده باشد
شبیه دریای
غروب های ابری و دلگیر

آبی کدر
بدون ابر و وعده گیسوی باران حتی
درست مثل دریای معلق
بر فراز دریای آدمهای ابری و دلگیر


بدون
درد و خونریزی


بر پیشانی شهر
سه نور افکن گردان
در پیاده رو ها
جابه جا حرکت شبح وار اندام ها
پالتوی خاکستری بر تن و کیسه خرید همیشگی در دست

آونگ سه نور افکن
گردان بر پیشانی شهر
و له شدگی سایه ها در عرض خیابان
بدون درد و خونریزی

حراج
بعد از ظهر



برهنه
به
زانو
لابه کنان

خشم فریادی در گوش
و ردی از تازیانه بر خاک

می ایستد
پنجه ی باد دیوانه در موهایش
می افتد
برمی خیزد
ناله سنگها در گوش
و ردی از تازیانه بر باد

دورتر
آغوش باز جمع
خنده ها وحشی و نگاه ها هار دریدن
در میان
چهار پایه حراج بر خاک خونین
و باد زخمی بر جسم بی جراحت تندیس




پاکشان تا به افق رفت
از ردپایش خورشید بازگشت
شهریور 86


گهگاه که خورشید از مرزهای
شب عبور می کند
پشت پنجره ،چهره در چهره ی ماه می ماند
برکه ها
خورشید
را و ماه را در آغوش بر خود می لرزند
یاسها در التهابند

گهگاه که
خورشید از مرزهای شب می گذرد از حصار خانه عبور می کند
غلظت وهمناکش را می
آشوبد
در میان شب
برکه ها، یاسها، ماه به تماشا می نشینند
رد انگشتان
مرا بر چهره خورشید
تشریح گرمای او را در جسم من
شهریور ۸۶

باران
ملخ

به لیلای عزیزم

نجوای
شیروانی و زوزه ی باد بر درگاه خانه ها:
تجسم باران

بر دریچه ها و
مهتابی ها
دستهایی از تمنا:
توهم باران زدگی

بر درگاه ها٬ دریچه ها
٬مهتابی ها
مردمانی با چشم بند های رنگین
و ناله شیروانی زیر هجوم ملخ ها

تیر ۸۶.کیانا
خواب

روز نخست از سیزده سال ِ در پیش ِ رو
صبحانه
زندان:
نان و پنیر و خنجر بغضی در گلو...
بیدار شد و از هجوم آزادی خندید
با خونی که از حنجره اش می چکید
تیر ۸۶





سگهای
طبیعی


افق
به ابرهای لاجوردی
آغشته و رنگین کمانی بر چهره
بر پهنای خاک
یک سو
سگهای کف به دهان
آورده
سویی شما
رگهای بیرون جسته و
عضلات لرزنده
و دستهایتان
آه!
دستهایتان که به قرمزی می زنند

افسوس!
انکار رنگین کمان
تنها بر سگها بخشودنی ست.

تیر ۸۶



تنهایی

در برم
گرفته ای
در برت گرفته ام
و تنهایی گوشه ای تار می تند
مرداد ۸۶


سرنوشت

آینه هم
که باشی و آینه دار جهان،سرنوشت توست وتفنن یکی پاره سنگ


تمام
لحظه های بی شعر می دانند

به فرزانه
٬سعیده و فهیمه
به خاطر مهربونی شون
۱
یکی خاموش ماند
نور مرموزی
نه،شگفتی ای نه.
دیگری در دنبال
به هذیانهای بی شعری٬

پرنده ای گنگ
را مانند
در دستهای زمان می مرد شاعر٬
میان آسمانـــــــــــــش ٬
مــــــاه
¤¤¤
۲
میون هذیوناش شاعر
میون شبِِ ش ماه
میون بی
شعریش شاعر
میون گنگیش ماه
میون هذیونای گنگش شاعر
میون شب بی شعرش ماه
میون مــــــــــرگ
شاعـــر
مـــــاه
صبح ۳۱ فروردین



دیوانه


نگـــــــــــاه کنید
دیوانه شده
خوابگردی را مانند راه افتاده
میان دهلیزهای باران و
دهلیزهای شب
_کجا می رود؟
باد بی قرار هم نمی داند.
_نشانی اش چیست؟
بیرقی در باد و ردی از مرکب سیاه در باران
پیراهنی سپید و گیسوانش در باد.
زیر سرپنجه های سبز خون درخت
_که چنگ بر آسمان می زنند_
دمی می ماند،
باد _اضطراب جهان_
در دامنش می آشوبد
و باز
دیوانه ای برقرار را
مانند
آرام آرام
تپه خیس را بالا می گیرد
_گفتید نشانی اش...؟
دیگر
مجویید
تنها
لکه هایی سپید و سیاه
که در باران حل می شود.
اردیبهشت۸۶





تنهایی
۱
تک
درختی
به بیابان
یا شب پره ای در ظلمات ناتمام
آدمی
در شلوغ ترین
چهار راه دنیا.
کدام تنهاترند
کسی می داند؟
۲
نه هرگز نخواهم گفت.
نخواهم گفت در اوج تنهایی ام
کسی نمی داند نهایت شب کجاست

بهار ۸۶

مداد
رنـــــــگی

گفتند :
((آبی ،دریاست
آفتاب زرد است
زردِ رنگین کمان و گلهای وحشی...))
گفتند:
((بهشت
رنگین است،
آفتاب است و دریاست...))

ما سیاه کشیدیم
دریا را و
آفتاب را،
بهشت را حتی ،به رنگ شبهای دوزخ

گناه از ما نبود
جعبه
مداد رنگی یک رنگ داشت.
کیانا برومند .دی ۸۵



درهای
قطار را خوب نبسته اند


دوردست
نیست
چشمهای ما را قاب خواهند گرفت
میان تونلهای تاریک
شاید همین لحظه
که خیس می خورند رگهای زرد و کبود قطار
با قرمز های منتشر
همین حالا که خط
عوض می شود
روی ریلی از رگهای باز بیخون

دوردست نیست
که با پاهای
خیس و نگاه گیر کرده
به هم می گوییم:(درهای قطار را خوب نبسته اند)
ک.ب.اسفند۸۵





تشنگی


گلبرگهای ترد پامچال آغشته است به شب و پشنگه های باران
من به لامپ
دویست و تشنگی...

نوشته شده در هشتم اسفند 1385ساعت توسط کیانا برومند
جاوید


شعرهای کوتاه
8
دستان بید مجنون رو به آسمان بودند
تا شبی که چهره لرزانت را حوض خانه
مان قاب گرفت
6
تا بوده همین
بوده
شنهای داغ
هر شب خواب صدف دیده اند و هم آغوشی
امواج
شنهای خیس در رویای آفتاب و سفر با
باد
هنوز هم که هنوز
است
کویر همان کویر است ودریا همان
دریا
با همان شنهای
رویایی...

8قحطی آمده
حتی روز می آید و آفتاب نمی
آورد
شب می آید
با ماه فراموش شده و جای خالی
ستارگان
تقویم می گذردبا جای خالی تو در
دستان بی تاب روز
کیانا برومند.۸۵ اسفند


دریچه

هنگامه کرد
باران ِ بی هنگام،
دریچه ها پر نور شدند و درها گشوده:
تسلای باران
دو
دریچه خاموش ماند؛
با بی تابی باران بی هنگام
در میان


قصه تمام می شود همیشه
با یک بوسه جاودان
کلاغها اما هنوز سرگردانند
دی
۸۵.

بی
قراری


متولد
شدم
با هویتی
کاغذی
با سه برگ دفتر وثبت خطی در اوراق
احوالات
ببین به همین سادگی به سادگی یک
انسان در آمدم

اما راستی
حکایت دنیا را که شنیده
ای
حکایت یخهای قطبی است وآفتاب است
وزمینهای بایر
یا شاید باران های
ناتمام
از آب از سنگ
از خون...
حالا دیگر ساده نیست بدانم کدام
ماندنی تر است
نام من یا ریگهای د اغ بیابان
کیانا برمند جاوید.امروز دی 85

ساده اتفاق افتاد
لاک عوض
شد
نامه هرگز نرسید
کیانا.آذر۸۵

پاییز

۱
درخت
مُرد
با رنگهایی از زرد و قرمز و نارنجی
هنوز هم می گویید مرگ سیاه است؟
۲
جنازه های قرمز
جنازه های نارنجی
جنازه های زرد
باغبان
وتشییع رنگین جنازه ها
باغ و یک فصل سکوت در عزای درخت
کیانا برومند
جاوید.آذر۸۵


به یک قربانی

ما هنوز هم سرفرازیم
تنها به آن
اندازه که باتلاق و کثافت ها را نبینیم
باتلاقی که تا زیر گلویمان بالا آمده
سربلندیم
تنها به آن اندازه که عبور گیج پرندگان سردرگم را در آسمان دنبال
کنیم
کیانا برومند جاوید-آذر ۸۵

یک روز پر از تنهایی
۱
قرارداد بسته شد
و لبخند رضایتی بود
بر لبان خدا و بر لبان روزگار
تنها یک نفر گریه می کرد
بازیگری که دیالوگ نداشت
آن هم در اولین روز
بازی
۲
تمام روز را با کسی حرف نزدم
تمام هفته را یا شاید
تمام سال
این رابینسون کروزوئه ،میان دریای آدمها تنهاست
به خیابان می رود
سایه
باریکش را میان سایه ها گم میکند
می آید و میرود
به حرفهای پوچ می خندد
اما شعر هایش نمی خندند
او در شعر هایش هم تنهاست
۳
تشییع عقربه ها
در محیطی مدور
امتداد یک غروب غمناک تا به ابد...
۴
شصت هزار ثانیه
برای دقیقه ای
شصت هزار دقیقه برای ساعتی
بگذارید این غروب هم مثل سایه ام
دراز شود
آنقدر که دور این کره خاکی حلقه بزند
آنقدر که تمام آدمهای دنیا
بفهمند
من و سایه ام چه تنهاییم
۵
امروز که بیرون رفتم
خیابانها از
زیر پایم فرار می کردند
امروز سایه ام از همیشه سیاهتر بود
۶
اینها شعر
نیستند
اینها کلمات آماسیده یک روحند
اینها شعر نیستند
برای روحی که
تشنه یک انفجار است
برای روحی که حرف نمیزند
اینها شعر نیستند
اینها
زخمهای من اند.
کیانا برومند جاوید.آبان ۸۵

برای
مادرم

نخست خدايم آفريد
و تو
خالق دوم من بودی
به آن هنگام که در درياچه مهرت رويينه تنم کردی
و ماه
هزاران ساله را مانند
از سخاوت نورانی ات سرشارم
مرداد
۸۴

(( آمدی
حوض کاشی آنجا بود
با عکس ماه به تمامی
بر پيکر آبيش
.....
رفتی
حالا
حوض
چنان می لرزد
که ماه از دستش می افتد.))
بهار۸۵


(( هوا منجمد است
هوا
منجمد است و امواج صوت در هوا بلور ميشوند
سکوت ميکنم
سکوت از کلمات بلوری
بهتر است
کلماتی که تنها زيبايند و
برای شنيدن چه سنگينند
سکوت ميکنم
گريه نمی کنم
آرزويی ندارم
ترانه ها و آرزوهايم
اشکهايم و
فريادهايم
همه آنجايند
در کوچکترين کره اين حباب تاريک
جايی که خورشيد
هميشه در طلوع است
جايی که فاصله مان
يک گام و هزاران سال نوری است.))
کيانا- يازده تير ۸۵
مرگ در شب
ماه رنگ باخته میان حوض هزار تکه می
شود
تکه تکه در چهار سوی خانه
و خونابه مرگ از بامها چکه می کند
چشمان
تو اما از همیشه زیباترند
امشب
چشمان تو
همرنگ مهتابند
چرا که تو
مرده ای
تو مرده ای در لحظه ای که شب به عمق رسیده بود
و ماه
بدر کامل
در دستهای حوض بود
ودر چشمهای تو بود
در عمق ساکت شب
آنگاه که مرگ
بی صدا در آسمان خزید
بدر روشن رنگ باخت
چهره ماه هزار هزار تکه شد
وچشمان تو برای ابد رنگ مهتاب گرفت
***
دیگر
جز نفیر از شهر بر نمی
آید
شب به کبودی خواهد نشست
چرا که ماه از آسمان رفته ست
چرا که چشمان
تو نیز رفته اند
کیانا برومند جاوید.شهریور۸۵.چالوس
---------------------------------------------------------
خشکسالی
آدمیان:
کوه هایی سر به
فلک کشیده ایستا پر صلابت
قلبهایشان:
مسیلهایی پر خروش
چندان که برفها
ذوب شوند
سیلانی ست
در تمامی دامنه ها در تمامی گذر گاه ها
بی حسرتی و
دریغی
***
ایستاده ام
میان رشته کوهی عظیم
اینجا رود نیست حتی برف
هم نیست
اینجا خشکسالی ست
اینجا تنها کوه است و کوه .
ک.برومند
جاوید.۸۵