۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه


یک
چشمهایش را نمی بینم .پول را از دریچه باجه تو می دهم و انگشتهای باریک و لرزانی
بلیط ها را بیرون می دهد.پرده های داخل همه کشیده شده و تمام سوراخ سنبه هایش را پوشانده اند.
هوا سوز بدی دارد و بدنه باجه تمام سرما را به خودش گرفته .
دو
بلند قد حدود یک و نود .لاغر .با شانه های خمیده مثل مترسکی پیر.قابلمه کوچکی را توی یک لنگ
پیچیده و به سینه اش چسبانده است.دیروز که از پله های پل عابر پایین می آمدم دیدمش.
هوا آفتابی بود و بخار برف از زمین بلند می شد.در را باز کرده و نشسته بود.هیکل استخوانی
و خمیده اش رو به جلو بود و با آن پاهای دراز و سر خم شده طوری بود که انگار کسی توی
باجه فرو کرده بودش و او را همانطور که به جایی_ یا بهتر بگویم به هیچ_ زل زده بود همانجا
رها کرده بود.نگاه خالی و سکون اندام هایش حالت مجسمه ای سنگی را به او داده بود .آرام آرام
پله ها را پایین می آمدم تا بهتر ببینمش.روی پله آخر خودم را لعنت کردم که دوربین همراهم
نیست.
امروز کلی کار سرم ریخته بود .تایپ 4 نامه آن هم آخر وقت و غلط گیری یک
متن ده صفحه ای.از تاکسی پیاده شدم و پله ها را دوتا یکی کردم.دوربین را که تمام
راه آویزانم بود از کاورش بیرون آوردم .از پله ها که پایین آمدم دیدم در بسته است و
او توی ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده .بی اختیار رفتم و توی ایستگاه نشستم.نمی دانم
.شاید فکر کردم همینجا می توانم عکس بگیرم.از این پایین بلندتر به نظر می رسد .سرش
انگار در آسمان سیمانی عصر فرو رفته و عضلات صورتش شل و وارفته در حال ریزش
است.نگاهش به سمت بالای خیابان است .جایی که اتوبوس مثل منجی ای از افق سر می
زند.بعد از سه اتوبوس خصوصی بلیط می دهد و سوار می شود و دست من همانجا روی شاتر
مانده .
سه
در بسته است و نور ضعیف لامپ از پشت پرده زرشکی بیرون می زند.
چهار
در باز است .با احتیاط جلو می روم .انگار کسی که به شکارش نزدیک
شود .حالت خالی چشمهایش مثل موج توی ذهنم می آید و می رود.بچه ای که کلاه صورتی اش
تقریبا جلو چشمهایش را گرفته و مدام زبانش را به لب بالایی خشکش می کشد پول را از
دست مادرش می گیرد .به زور قدش به دریچه می رسد. پول را به داخل هل می دهد و می
گوید آقا 5 تا .پیرمرد دستش را به اسفنج نم دار می زند و بلیطها را روی پیشخوان می
گذارد.در حالت بدن یا چهره اش هیچ تغییری به وجود نمی آید .فقط دستش از جایی که
حرکت کرده به همان جا برمی گردد.
"خسته نباشید"
نگاهم نمی کند
"عذر می خوام میشه یه عکس ازتون بگیرم؟آخه من..."
جمله ام تمام نشده که بلند می شود و در را محکم می بندد

پنج
از خیر عکس گرفتن گذشتم.چند بار سعی کردم دزدکی بگیرم .هر بار می فهمد و در را می بندد.
از بالای پل هم چیزی معلوم نیست.هوا خیلی گرم شده .لنگش را روی سر تاسش می اندازد با این
حال دانه های عرق از شقیقه به سمت سینه اش راه می کشد.و لابلای موهای سفید سینه اش گم می شود.دیگر از دریچه بلیط نمی فروشد.در همیشه باز است.
شش
کارگران مشغول کارند.جرثقیل باجه را از میان آسفالتهای شکسته و خاک بالا می برد.آخرین اتوبوس های بلیطی از سطح شهر جمع شده اند.روی پله آخر به بلیط های ته جیبم دست می کشم و به آخرین بلیط هایی فکر می کنم که ته جیبها می پوسند

هفت
آسفالت تازه را مثل وصله به زمین چسبانده اند و شکم زمین جایی که قبلا باجه بود کمی برآمده است

هیچ نظری موجود نیست: