رخوت احساس كپك زدگي مي كرد.چند روز كه بهانه اي براي ترك منزل پيدا نمي كرد اين حس از سر و رويش مي باريد.انگار پوستش شل مي شد و وقتي در آينه پلكهاي پف كرده، روي چشم هاي بي حالتش را ورنداز مي كرد براي خودش متاسف مي شد و اين تاسف از نوعي نبود كه خودش را جمع و جور كند ،بلكه اين روش خاص او در تخريب خودش بود.
كتابهاي نيمه تمام زيادي در كتابخانه داشت اما اين جور وقتها همه آنها به نظر توده كسل كننده اي مي آمدند كه حتي رغبت نمي كرد به جلدشان دست بزند.مي توانست اتاقش را مرتب كند .طوري كه بتواند بهتر نفس بكشد يا وقتي روي تختش مي خوابد مدادهاي نوك تيز و گاهي كارد ميوه خوري توي تنش فرو نرود و خش خش كاغذهاي در هم و بر هم خوابش را به هم نزند.دوستان زيادي داشت كه مي توانست با آنها تلفني حرف بزند اما نوعي وسواس توان هر كاري را از او سلب مي كرد.كه به كدام دوستش؟كِي؟اگر سرش شلوغ باشد اگر جواب ندهد اگر اگر اگر...
حتي اين چند روز حوصله حمام رفتن نداشت و با اينكه بوهاي بدي حس مي كرد حمام رفتن را به تعويق مي انداخت.
عصر خاكستري و دلگيري بود .به سنگيني يك مرده روي تخت افتاد.همه چيز شبيه يك دهن كجي بزرگ بود.همان كتابها ،حال و روز خودش، تُن خاكستري هوا كه حس خفگي ايجاد مي كرد.،وسايل اتاق...
مثل هميشه ساعت هفت صداي راديو همسايه به سمت اتاقش شليك شد.با اينكه پيرمرد واحد بغلي هر روز همين برنامه را گوش مي كرد اما هر بار با شنيدنش مثل صاعقه زده ها خشك مي شد.و بخصوص زمانهايي كه باتري سمعكش ته مي كشيد رابطه مستقيمي بين شوك بيشتر و صداي راديو برقرار مي شد.
حس كرد چيزي توي ريه اش بزرگ مي شود.به سنگيني سنگ و از جنس خفگي.عصبانيتي كه با گفتن"كَر كَر كَر" در دهانش منفجر شد.متوجه ارتباط اين كلمات با اتفاقاتي كه بعدا مي افتد نشد اما ناگهان يادش آمد فردا ده صبح وقت دندان پزشكي دارد.اول پاهايش را به سمت پايين تخت سر داد و بعد تن رخوتناكش را روي پاها سوار كرد.حوله اش را از پشت در برداشت و به سمت حمام رفت.
لباسهايش را كند و دوش را باز كرد. در آينه اندامهايش را ورنداز كرد.جذاب نبود.سرش را توي باران دوش فرو برد.وقتي داشت موهايش را شامپو مي كرد از بويي كه دوست داشت يا از صداي آبشار مانند دوش يا هر دو حس خوبي پيدا كرد.تصميم گرفت به محض اينكه بيرون برود اول موهايش را با حوصله تمام سشوار كند .بعد كتري را روي گاز مي گذارد تا يك قهوه حسابي بخورد.حالا با سرعت بيشتري داشت موهايش را چنگ مي زد.لحظه اي دست نگه داشت.اوووم!كتاب يا فيلم يا تلفن ؟شايد هم تايپ كردن داستاني كه ايده كوچكي از آن در گوشه تاريكي از مغزش لم داده بود.دوباره شروع كرد به شستن. مصمم و با نشاط شده بود.در آينه به حركت ليف روي بدنش نگاه كرد.حتي كف پايش را هم با سنگ پا شست .كاري كه مدتها نكرده بود.خودش را شست و حوله را با لذت روي پوستش كشيد.لخت توي خانه راه افتاد .كشو دراور را بيرون كشيد .پيراهن عنابي مچاله اي رادرآورد و بدون لباس زير به تن كرد.به سمت اتاقش رفت و در را باز كرد.
روتختي راه راه انگار مجرايي براي دلهره اي بود كه به جانش ريخت.صداي راديو با موسيقي اي كه روزهاي عزا پخش مي شد ، ادامه داشت.خودش را روي تخت انداخت.فكر كرد مرده ها هم شايد همين حس رخوت و سنگيني بعد از شستن را حس كنند.موسيقي تمام شده بود.گزارش كنترل ترافيك با صداي تو دماغي و بيحوصله اي شروع شد كه هر كلمه اش رشد چيزي در درون او بود.دهان نيمه بازش با كلمات "كر كر كر" به حركت در آمد.
خرداد۸۸
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
فروغ فرخزاد
حرکت پلکانی مرگ
هر سال یک روز مانده به عید خودش را توی شلوغی بازار می انداخت و می رفت جایی که پیرمرد ماهی فروش بساط می کرد.نمی گذاشت دوتا ماهی قرمز ش را با یک ملاقه آب توی کیسه فریزر بیندازد.تنگش را با خودش می برد.انگار دوتا ماهی توی دلش بالا و پایین می پریدند.حتی قبل از اینکه دوتا ماهی را با کلی وسواس از بین همه شان انتخاب کند ،دلش می تپید و این اشتیاق از وقتی از خانه بیرون می زد شروع می شد.
گاهی نیم ساعت هم شده بود که زیر نگاه گاهگاهی و متعجب پیرمرد صبر کرده بود تا جفت ماهی اول را پیدا کند.ولی معیار مشخصی وجود نداشت.خیلی حسی بود
گاهی بی عرضگی به خرج می داد و جفت را به خریدارهای دیگری که همه عجله داشتند می سپرد.و بعد نگاه دلسوزانه ای به ماهی اول که توی تنگ خالی می چرخید می انداخت.
پول دوتا ماهی روی پول جفت ماهی هایی که پیرمرد از صبح فروخته بود می افتاد و به اندازه ی جفتی دیگر آکواریوم ماهی ها خالی تر میشد.
چیزی از جنسیت ماهی ها نمی دانست با این حال در راه برگشت حس مبهمی او را شبیه پدری می کرد که یک زوج را دست به دست هم داده است.یا کسی که تازه فرزندی به دنیا آورده باشد.حس غرور ،حس خلق یک زندگی نو با شوق آمیخته می شدند و این همه او را وادار می کرد هر روز چند دقیقه ای حرکاتشان را زیر نظر بگیرد ،غذایشان را بدهد و آبشان را عوض کند.
حسی که یک هفته ای دوام داشت.هفته های بعد فراموششان می کرد.می دانست مادرش هست و حتما مثل کارهای دیگر خانه این را هم به صورت خودکار انجام خواهد داد و شکایتی هم نخواهد نداشت.
دیگر نگاهشان نمی کرد.گاهی که چشمش به آنها می افتاد فکر می کرد :عجب !هنوز نمردند.هیچ سالی اینقدر دوام نمی آوردند.
یک روز خرداد وقتی لباس هایش را پوشیده بود و آماده رفتن بود ،.به آشپزخانه رفت تا لیوان چایی که خورده بود توی ظرفشویی بگذارد.از گوشه چشم تنگ را دید که روی کابینت در گوشه کم نوری قرار داشت.آرام چند قدم جلوتر رفت .انگار سالها از عمر ماهی می گذشت.با تعجب به رفتار شان دقیق شد.یادش آمد روزهای اول هر کدام مشغول شنای خودشان بودند.شاید در حال شناخت محیط جدید.اما حالا گاهی هر دو به یک سمت شنا می کردند.یا دور هم می چرخیدند.
چشمهای مات و دهان شان که دیوانه وار میان بی رنگی آب باز و بسته می شد دیوانه اش می کرد.نمی دانست این همه روز که مثل سالها به نظرش می آمد چطور در همین یکنواختی ،در تنگی که هر روز شبیه دیروز بود و حتی با رشد اندکی که داشتند کوچکتر هم به نظر می رسید ،زندگی کرده اند.بیهودگی جانکاهی در گلوی رگهایش می ریخت و به همه بدنش حرکت می کرد.حس فلج کننده ای بود .ماهی ها شبیه روز اول بودند .جلوتر رفت .باید هر چه زودتر از شرشان خلاص می شد.حس می کرد بیهودگیشان در اب اشباع شده و از دیواره های تنگ سرریز می کند و به تنش می چسبد .با دستهای لرزان تنگ را برداشت.جنب و جوش ماهی ها از این حرکت لحظه ای بیشتر شد. برای رفتن به نزدیکترین دریاچه باید یک ساعتش را توی خیابان ها می گذراند.
فکری به ذهنش رسد.شاید ماهی ها بدشان نیاید قبل رفتن یکبار دیگر غذایشان را بدهم و آبشان را تازه کنم.با همان اشتیاقی که موقع خریدنشان داشت، دریچه ی ظرفشویی را بست و شیر را باز کرد.با عجله تمام تنگ را توی ظرفشویی خالی کرد .چند دور اول را با سرعت شنا کردند .قبل از اینکه به بزرگتر شدن تنگ جدیدشان عادت کنند،دست را توی ظرفشویی برد و با یک حرکت ناگهانی دریچه را باز کرد.لوله با ولع و صدای زیاد آب را بلعید .ماهی کوچکتر با سرعت در لوله ناپدید شد.ماهی بزرگتر با همان چشمهای بی حالت و دهانی که پیوسته باز و بسته می شد _مثل معلمی که سعی دارد به شاگرد کر و لالش حرفی را آموزش بدهد_در حفره های دهانه لوله گیر افتاد.دستش را روی شیر گذاشت و با دست دیگر لوله را روی دهان ماهی نشانه گرفت و آب را با فشار باز کرد.این ماهی اول بود.
اردیبهشت 88
روي ريلهاي سرد ،قطار آخرين سرش را مي خورد و هواي مرده تونل روي چادر راضيه
می ريزد.."مسافرين محترم لطفا پشت خط قرمز /ميشه هل نديد لط...فا/ايستگاه هفت تير /شهلا
شهلا بيا اينور درش اينجا وا مي شه/پشت خط قرمز لطفا/
چادرش را راضيه به دندان مي گيرد .زل ميزند به شهلا و با فشار جمعيت سوارمي شود .
بي فرهنگ بذار پياده شيم ما/اااا خانم بچه رو له كردي/
با چشم دنبال شهلا مي گردد.نيست .چادرش مي افتد دور كمرش.از شش طرف دستها و كتف ها
و شكم ها و باسن ها .حركت ممكن نيست .ساردين هاي چاق و لاغر عمودي به هم چسبيده اند.
بيب بيب بيب . مراسم مقدس سترون كردن انجام ميشود.هيچ سارديني لاي در نمانده .در بسته
مي شود و قطار خودش را توي سياهي تونل مي اندازد.
فقط مي تواند به جلو زل بزند .به پشت كله آبي زن.گردن مي كشد تا نيمرخش را ببيند.نمي شود.
چپ و راستش باز پشت كله هاي قرمز و سياه.ترس به جانش مي افتد .هيچ صورتي را نمي بيند.
قطار تكان شديدي مي خورد .همه روي هم مي افتند.كله قرمز برمي گردد. راضيه نگاهش را روي
صورتش مي تازاند.انگار دنبال عضوي آشناست.لبها چشم ها چشمها چشم ها بيني پيشاني شيار
گونه خطوط دور چشم.قرمز با تعجب نگاهش مي كند .معذب و سريع جابجا مي شود.نيم نگاهي
به چشم هاي هيجان زده راضيه مي اندازد كه هنوز همانطور مي دود...
اگر بشود ادامه دارد
ناتمامي از يك جعبه سياه براي يك رمزگشا حالا حتما تمامش را شنيده اي .تمام لحظه هايي كه در چند هزار پايي تو پرواز مي كردم ،كه دو در در بغل نبود و هيچ كپسول اكسيژني حتي براي روز مبادا.وقتهايي كه سرم را به پنجره ام فشار مي دادم و موسيقي آبي از پنجره خيسم نشت مي كرد و روي پولك هاي درخشان تو مي ريخت .كه شب بود و چراغ هاي تو روشن بود.
و وقتهايي كه در نوسان بودم .گاهي هزار پا دور و گاهي پا به پا با تو تا خواب سرد و ساكت كاج ها.
تو جعبه سياهم پيدا كرده اي.با هزار سال سكوت ضبط شده كه هرگز سكون نبود . و هر بار كه دوباره بشنويش و دوباره بشنومش روي پولك هاي درخشانت آرام ميخوابم و هر بار در چنارهاي نارنجي و شاد كردان مي رقصم و هر بار تو طوري نمي گويي " آ " كه من مي فهمم...
چقدر طعم اقيانوس گرفته ام.حالا موهايم چند رشته سياه و باريك شده ،ميان صدف ها و مرواريد ها و آنقدر آبي شده ام كه آبي ِ تو باشم...
دی ماه ۸۷
بر تپه گنجشكان
_كوه ها هنوز برف دارن
_آره
_واي يه لحظه صبر كن! نگا كن آسمون بالاي اون سفيديا چه آبيه
_هوم...قشنگه
_بريم ؟
_بريم.
_چرا اينقد آروم راه مياي؟
_زمين گليه .خيسه.پام تو گل فرو مي ره .بارون اومده حتما
_بيا از طرف من راه برو .اين ور خشكه.چه عجيب
_چي؟
_كه خشكه
_به صحرا شدم.عشق باريده...
_چيزي گفتي؟
_ها؟نه !نه !هيچي
_سربالايي اين تپه نفس مي گيره ها!
_آره ولي عوضش اون بالا يه درختچه س.با اين كه خشكه ولي الان حتما پر از گنجيشكه
_...
_قشنگ مي خندي
_يه چيزي بخوام؟
_هرچي
_دوستم نداشته باش...كجا موندي تو؟
_اوه اوه.خيلي گل و شل بود اونجا.گفتي چي مي خواي؟
_هيچي
_بريم يه چيزي بخوريم؟
_حتما
دی ۸۷
تخت دونفره
هميشه جاي من كنار ديوار بود و جاي تو،لبه تخت.مي گفتم وقتي تو اونجايي و من اينجا ،احساس
امنيت مي كنم .انگار بين دوتا ديوارم.
ابروتو بالا مي دادي و شاكي مي شدي كه "يعني ما ديواريم ديگه ؟"
بعد روي دستها و پاها، خودتو پل مي كردي ،سر خم مي كردي و با شيطنت مي گفتي :"خيلي
ناراحتيد بفرماييد اين طرف."
غلت مي زدم تا اون طرف .زير پل منتظر مي موندم .اونقد مي موندم و تو چشمات نگاه مي كردم
كه هزار سال مي گذشت ،پايه هاي پل زنگ مي زد ،سست مي شد...
بعد يه نفر مي شديم .هميشه مي گفتي ما ذهن تختمون رو منحرف مي كنيم .گيج ميشه وقتي بدون
تغيير وزني كه روشه ،دو تا موجود تبديل به يكي مي شن.كلي هم مسخره ش مي كرديم و خنگيش
رو به رخش مي كشيديم.
دستهام رو دور بازوهام حلقه مي كنم .مي غلتم تا لبه تخت.با چشم هاي تو خودم رو نگاه مي كنم
_ چقدر سايه موهاي تاب دارتو دوست دارم كه هم روي من افتاده ،هم روي اون ديوار...
دست دراز مي كنم.به سايه ضعيفم كه روي ديوار افتاده نمي رسم.
محكم خودمو بغل مي كنم .سرجاي خودم مي رم .با چشمهاي خودم نگاهت مي كنم .دست مي كشم
به جايي كه هميشه بودي و به ذهن تخت فكر مي كنم ،كه براي هميشه آروم شده.
آبان ۸۷
01 تا 09.31
سفر
ساک سبکی که به دست داشت ،روی زمین گذاشت و در یخچال را باز کرد.با عجله سیبی برداشت .جلوی در ساک و سیب را روی جاکفشی گذاشت تا کفش هایش را بردارد.چند لحظه به دیوار مقابل خیره شد .به طرف دستشویی رفت و مسواک سفرش را که رنگ مسواکهای دیگرش بود ٬از کش لاستیکی که به دسته اش بسته بود ،شناخت و برداشت.برگشت .برق را خاموش کرد و در تاریکی کفشهایش را پوشید.چون عجله داشت مسواک و سیب را در ساک نگذاشت.
در را پشت سرش قفل کرد و کلید را روی در گذاشت.
با شتاب چند قدم در عرض کوچه جلو رفت و ایستاد.باران نرم و سفید از لایه های شب روی صورتش می پاشید ساک را زمین گذاشت و یک گاز بزرگ از سیبش خورد.
جز چند چنارزرد و نسیم ،کسی در کوچه نبود.سرش را بالا گرفت و به آسمان خیره شد.بعد چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد.دهانش مزه سیب و باران گرفت .
یک ساعت بعد خم شد وساکش را برداشت .برگشت و کلید را در قفل چرخاند .
از سفر برگشته بود
آذر ۸۷
زمان:لحظه ی صفر ،بی زمانی مطلق
مکان:بی مکانی مطلق
¤ همه چيز طبيعی بود.همه ی ساعت های دنيا با تيک تيکشان جلو می رفتند.هميشه فکرمی کردم که چطور زمان می تواند خودش را خنثی کند.يعنی چطور ،زمان،بي زماني را ايجاد کند.بعد هم می گفتم شايد اگر صدای تيک تاک همه ي آنها را جمع کني ٬بزرگترين بمب صوتی دنيا بشود و بعد هم تمام.
اما اين قدر هم سخت نبود.لحظه راحتر از اين حرفها صفر شد .و من بلندترين صدای دنيا را از چشمان تو شنيدم.نه از آن گونه ی بمب صوتی،نه!
بلندترين صدايي که صداي آدميزاد بود،در عين حال مثل غوغای گنجشکان دم غروب بود.صدای آبشار نياگارا بود_با اينکه تا به حال نشنيده بودمش_يا شايد صدای قدم های نخستين آدمی زاد روی زمين ِ تهی
و من کجا بودم؟
نمی دانم.
¤ /آه از آن نرگس جادو… /برقی از منزل ليلي بدرخشيد سحر…/وچشمانت راز آتش است/آتش است/و عشق ات/عشق ات/عاشقانه ات/عاشقم من/عاشقی بی قرارم/بی قرار/قرار...
/و چشمانت راز آتش است
و عشق ات پيروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدير می شتابد
و آغوشت اندک جايي
برای زيستن
اندک جايي برای مردن/
کدام شعر ،کدام غزل ،کدام کلام است که بگويد
بسرايد
بخواند روحم را
من عاشقم
ای عجب که کلامی ندارم،
سخنی نه!
زمان:يک ثانيه يا دقيقه يا ساعت يا...بعد از انفجار
مکان:تنها زمين زير پايم را حس می کنم و جايي ميان چشمانت را
¤ نه!چيزی نگو.همین لحظه ميليونها نفر دارند کلمه دوستت دارم را به زبان می آورند.آنقدر راحت که انگار بگويي غذا حاضر است.
پس چيزی نگو. همه چيز مثل یک بخار از وجودت متصاعد است. نه فقط از چشمانت ، از هر حرکتت، حتی همين حالا، که نگاهت نمی کنم، که نگاهم نمی کنی.
دلم می خواهد تمام عمر در همین مه رقيق نفس بکشم.
¤ کاش شاعر بودم .يعنی زمانی فکر می کردم هستم.اما هميشه بهترين شعرهايم زمانی آمدند که يا چراغ ها خاموش بودند يا خودکاری برای نوشتن نبود. بقيه هر چه که نوشتم،بيهوده بود.
حالا چراغ ها روشنند. خودکار هم هست، تو هم که اينجايي. اما حالا من خودم شعر شده ام.
می سرايي ام؟
زمان: لحظه ورود آدم و حوا به زمين.
کِی بود؟
مکان:دفتر خانه ازدواج و طلاق و اسناد رسمی 7...777
¤ هزار و دوبار خاموش مانده ام و بار سوم گفتم : بله
¤ يکبار گفتی بله و تکثير شدی هزار و دو مرتبه در وجودم
¤: ببخشيد دستشويي کجاس؟
¤:: عذر می خوام راه خروج از کدوم طرفه؟
زمان :4سال بعد از نمی دانم کی٬ ساعت دقيقا ده شب
مکان: خانه ی آرزوها
صداها:کودکی شعرهای کودکانه اش را با صدای آرامی می خواند
لباسشويی روی دور تند می چرخد
صدای زنی پس زمينه تمام صدا هاست
¤ يه ساعته دارم باهاش حرف می زنم .عين...سر تکون می ده
¤ الان يه ساعته منتظرم تمومش کنه . عين ...يه بند ورور حرف می زنه
¤: چيزی گفتی؟
¤:: ای ،يه خرده،البته شايد. همه ی اينا رو که گفتم مگه شنيدی
؟مگه تا حالا شنيدی که الان بشنوی ؟ تو هيچ وقت گوش نمی دی
¤:: اااااااااااااااه.باز شروع شد
/صدای کودک خاموش می شود/
¤: معلومه که شروع شد.خيلی وقته که شده. تو حاليت نيست
...
...
...
¤:خفه می شی يا نه؟
¤::خفه شدی ابله
.
.
.
زمان:4+2 سال بعد از نمی دانم کی.ساعت دقيقاده صبح
مکان:دفتر ازدواج و طلاق و اسناد رسمی713...777
¤خلاص
¤خلاص
زمستان ۸۵
سلام نظامیمرد بيدار شد.آرام طوري كه زنش را بيدار نكند.سرپا كه ايستاد با صدايي رسا
سلام نظامي داد.قبل از اينكه صبحانه بخورد يا حتي شلوار مناسبي پوشيده
باشد.
خیالبافهانماي دور
شانه به شانه هم راه مي رفتند .
نگاهشان كه مي كردي انگار جزئي از آن بعد از ظهر شرجي بودند.بخشي از هارموني
باريكه راه هاي ميان شالي زاران زرد شده و نارنجي غروب.
نماي نزديك
يكي با آنيموسش از كوه مقابل بالا مي رفت ،ديگري با آنيماي درونش در قعر جنگل
گم مي شد.
زخم بستر روح
1
فكرش را هم نمي كرد همه چيز آنقدر ساده تمام شود .همه آن سكوت چندين ساله . اينجا هم پر از سكوت بود.ولي از جنسي ديگر.قبلا انگار نوعي موجوديت داشت.زنده بود. در هوا چنگ ميزد و تمام هوايي را كه در حجم اتاق بود ،ميبلعيد.حريص بود و از همه بيشتر ،چسبناك .انگار به آدم مي چسبيد.به پوست.به مخاط گوش.حتي به زبان.ولي حالا فرق مي كرد . حالا،سكوت هم مرده بود.اين بود كه ترسي نداشت.
هنوز جريان عادي زندگي آن بيرون ادامه داشت .سعي كرد بلند شود. كار راحتي بود.مي دانست مي تواند با يك حركت برخيزد.جدا شود از كالبدي كه آن هم اين چند سال آخر چسبناك و سنگين شده بود.فكر كرد بايد صبر كنم، مثل هر روز صبح، كه در باز شود و هواي سنگين اتاق را بشكافد .بعد او جلو بيايد و با هر قدمش هوا را متلاطم كند و موج موج جلوتر بيايد.صبح بخير آرامي بگويد_ .انگار تنها غريبه اتاق همين سكوت است كه اگر بلندتر بگويد صبح بخير ،مسخره اش مي كند.انگار كسي به يك شي گفته باشد صبح بخير._
به خودش گفت فقط بايد صبر كنم.حتما سايه اي دارد كه وقتي در را باز كند و قدم به قدم نزديك تر بيايد، حسش مي كند.يا شايد رنگي داشته باشد مثل رنگ خاكستري يا دست كم بويي .بله .مطمئن بود كه بويي دارد.بوي مرده.
فکر کرد فقط يك تعويق كوچك است: تا وقتي واكنشش را ببيند.اين مدت هر روز اين صحنه را در ذهنش آورده بود.آنقدر كه ديگر بي تفاوت بود.حتي به جزئيات صورتش فكر كرده بود كه چطور مي شود.به تمام خطوط.تمام حركات.اوايل فكر مي كرد دلش را ندارد كه بايستد و تماشا كند.ولي حالا وضع فرق داشت.بعد از آن همه سال كه هر روزش حكم يك سال را داشت ،با مراقبت هاي ويژه و تمام كثافت كاري هايي كه يك جسم بي خاصيت،يك مرده ي زنده به همراه داشت ، حالا هم درد بود اما بزرگتر از آن آسودگي به دنبال داشت.خودش خوب مي دانست و اين باعث خوشحاليش بود.
نمي دانست فقط بهانه است كه مي خواهد هنوز بماند يا نه.خودش هم نمي دانست .خسته بود.خواست انگشتانش را بيرون بكشد .سعي كرد اما نتوانست.نمي دانست به خاطر وحشتش است از اينكه انگشتان لخت و بي جسمش به هواي اتاق بخورد يا فقط از خستگي ست.
بهانه يا هر چيز ديگر ،دلش نمي خواست برخيزد.قبلا داستانهاي زيادي شنيده بود در مورد اينكه يك روح چقدرآزاد است .چه جاهايي كه نمي تواند برود !چه كارهايي كه نمي تواند انجام بدهد!فكر كرد حداقل تا رفع خستگي، تا وقتي كه او بيايد، تا وقتي كه....مي تواند بماند و به همه آنها فكر كند ، بدون اينكه به فكر لختي و سرمايي باشد كه هر لحظه بيشتر مي شد.مي دانست به جايي خواهد رسيد كه هواي بيرون شايد گرم تر از اينجا در جسمش باشد.تا آن وقت شايد ديگر خسته نباشد.
از هيجان لرزيد از اينكه مي توانست خيلي كارها بكند اما.. .آيا او هم مي توانست؟ اگر فقط قصه بوده باشد آنوقت چه.حالا كه او اينجا افتاده بود و فقط ذهنش در جريان بود.ترسيد.دوباره همان لرزش را حس كرد اما اينبار طوري بود سرد وخفه .مثل همان سكوت چسبناك.
خودش را آرام كرد كه حتما مي شود .فقط كمي خسته ام.بايد صبر كنم.فكر كرد اگر ...نه !حتما مي توانست هر لحظه كه بخواهد روي بلندي هاي سوييس باشد.شب مي توانست برود آنجا .برف مثل يك تكه بزرگ مرواريد زير پايش بدرخشد و آن بالا خيلي نزديك ستاره ها را نگاه كند.چيزي كه آرزويش بود. روز بعدش جايي مي رفت كه بيشترين عشقه دنيا را داشته باشد و تا وقتي غروب نارنجي در عشقه هاي قرمز مي آميخت .همان جا مي ماند.اصلا خودش عشقه مي شد و غروب را تماشا مي كرد ،غروب مي شد و به عشقه ها زل مي زد .يا همان بيرون مي ايستاد و آن دو را تماشا مي كرد كه به هم خيره شده اند.
روز سوم،در آبي ترين اقيانوس خدا .اصلا بهتر مي شد اگر به بندر برود و با اولين كشتي اقيانوس پيما كه فرقي نمي كرد كي راه افتاده ،برود.يك جهش كافي بود كه به عرشه برسد.و چه لذتي خواهد داشت. تمام روز روي عرشه دانه هاي طلايي خورشيد را روي اقيانوس نگاه كند.اصلا مماس با آب روي همان دانه هاي طلايي پرواز كند..
.در كه باز شد و غلظت اتاق را شكافت غروب بودو هنوز روي عرشه به انعكاس نارنجي اش در آب خيره شده بود
2
همان طور شد كه اننظارش مي رفت.شيون زيادي در پي نداشت.اگر اشكي بود او ريخته بود. پنهان و آشكار:و حالا حكم آسايش را داشت هم براي خودش و هم براي او .البته ديگراني بودند كه حالا بايد دنبال موضوع ديگري براي دلسوزي و ترحم مي گشتند.
او را مي ديد كه رفت داخل و سنگ ريزه ها را انداخت بيرون .بعد به تمام كف قبر و ديواره هايش دست كشيد.بيرون كه مي آمد از صورتش و حالت شانه هايش فهميد چقدر سردش است.مي دانست كه ديگر شايد به سختي به ياد آغوشي بيفتد كه اين جور وقتها در برش مي گرفت .شايد تمام آن گرما از همان سال كه اينطور شد ،ذره ذره خاك شده باشد.و حتي قبل از اينكه اين زمين را بكنندو صاف كنند ،آمده و اينجا دراز كشيده است
ابرهاي خاكستري متراكم مي شدند و باد بوي باران مي داد.
نمي دانست در امتداد خيال پردازي هايش به روز چندم رسيده .نشمرده بود.البته عادت داشت و تنها دليل ماندنش در اين سالها را هم همين عادت مي دانست.آن سنگيني بي وزن روحش ،آن رخوت هنوز در او بود.تمام آن روزها كه فكرشان را كرده بود، انگيزه اي نيرومند براي رفتن بودند ولي مي دانست تا هر وقت كه بخواهد مي تواند عقبش بيندازد.خستگي شايد بهانه بود.هنوز هم از سرما مي ترسيد.فكر كرد آخرين فرصت براي رفتن است.وقتي خاك سرد روي سنگها بريزد ديگر چه تضميني هست كه بتواند برود.شايد تمامش دروغ باشد.دلش مي خواست توي قبر را هم تجربه كند.بعد مي رفت.بلند مي شد و به تمام آن سنگيني، با هر جان كندني بود غلبه مي كرد.
سرد بود.يك سرماي نافذ و چسبنده .مثل سرماي يخ وقتي كه چند دقيقه مجبور باشي در دستت نگهش داري.آن وقت بغض مثل تمام سنگريزه هايي كه او بيرون ريخته بود، در گلويش جمع شد
از انگشتانش شروع كرد .سنگين بود به خصوص حالا كه جسمش خشك شده بود.آرنچش را ستون كرد و نشست.پشتش لرزيد.انگار در حوضي از يخ نشسته باشد.تحملش را نداشت.خسته بود.بيشتر همين سرماي لعنتي كه اصلا انتظارش را نداشت مي ترساندتش.خودش را رها كرد و آرامشش را در همان جسم خشكيده كه حالا كمي از سرما و رطوبت آن را به خود گرفته بود،بازيافت. سنگها يكي يكي آمدند و آخرين چيزي كه ديد، چهره لرزان و سفيد او بود و بعد ديوار ،ديوار سنگي جايش را گرفت.
صداي بيل ها و شتاب خاك براي پر كردن قبر هم تمام شد.
حالا مي توانست در سكوت خودش را براي رفتن آماده كند.سختتر بود .اما مي دانست از جسمش كه بيرون برود و سرما را پس بزند ديگر آن سنگها و خاك چيزي نيست كه از آنها بترسد.بايد مي رفت.آري مي رفت .بالاخره قدرتش را پيدا مي كرد.شجاعتش را.يك دنيا پر از عشقه باران خورده آن بيرون در انتظارش بود.
تنها تا آن زمان ،مي ترسيد روحش آنجا زخم بستر بگيرد.
اسفند ۱۳۸۶
تناسخ در توالت رگش را زده ،خون توي صورتش پاشيده.
در غروب نارنجي يك شهر كثيف ،مغزش را مثل اعلاميه روي يك ديوار چسبانده.
با يك ليوان آب 57 قرص ديازپام خورده.
در انقلاب سفيد،زرد يا آبي يك جهنم دره اي ،شعار داده و گلوله خورده.
سه سال قبل ،سيصد هزار سال قبل ،سه ساعت قبل خودش را متوقف كرده.
بلند شد،سيفون را كشيد و رفت جلو روشويي ايستاد ،دو دستش را ستون بدن كرد
و توي آينه خيلي واضح گفت:(( در يك صبح آرام، آخرين نفسش را در ملافه هاي
سفيد رها نكرده ،كه من اينطور... ))
سرش را انداخت پايين و ميان شانه هايش پنهان شد.
چيزي در آينه مي لرزيد
+ نوشته شده در بیست و نهم خرداد 1387سا
اسرار ازل نمیدونم کجای کارم و همین داره داغونم می کنه وبعد یه صدایی که میگه:تو خود حجاب خودی،خود از میان بردار
اما یک نفر بگه ،کی رو ،از کجای این میان بردارم.اصلا تا حالا کسی فهمیده کجای کاره ؟
میگن یه لحظه هست که همه می فهمن ،اونم زمان سرکشیدن...رحمته(این کلمه رو دوست ندارم ،ننوشتمش)
یه لحظه که این پرده درافتد ولی اون موقع نه تو مانی و نه من.حتما این دو جمع نقیضین هستند.یا پرده درافتد و یا تو بمانی و من و همه آدمهای دیگه
__حالا کدوم رو انتخاب می کنی؟نه!اصلا این هم دست تو نیست.اصلا تو که نمیدونی کجای این معرکه ای چی می گی؟
__ تو فقط بگذار این پرده بیفته تا من بدونم کجام؟چی ام؟
اما اگه روی اون عظیم ترین سن تئاتر که تا حالا نظیرش وجود نداشته خودم رو ببینم که نخهام از دست پیرمرد مو سفید افتاده و شل و وارفته بین چیز میزام که با مقوا و یونولیت درستشون کردن، افتادم چی میشه؟
دیگه اون موقع قول نمی دم دیوونه نشم.شایدم صحنه خالی باشه و یه صدایی بیاد که تو تموم عمرت رو فکر کردی پس بودی.
اما اگه خود اون فکر هم توهم بوده باشه چی؟
پس تا حالا یه لحظه هست و یه پرده و یه سن خالی یا پر با صداهایی که معلوم نیست از کدوم قبرستونی میان
اصلا چرا هر طرف که میرم با مخ می خورم به این افاضات فلسفی؟
کاش توی دنیا یه چیز فکر نکرده برای آدم مونده بود.واقعا این گذشتگان ما خیلی بیرحم بودن که اینقدر تند تند فکر کردن .اینجوری من فکر می کنم و تا می خوام یه چاره ای پیدا کنم می خورم به نظریات.دو راه دارم.اگه نخوام بشم تقلیدی از اون فکر(که مجبور باشم مثل اون فکر کنم و مثل اون چاره کنم) باید راهم رو عوض کنم و حتی با این حال یه جایی برمی خورم به یه کتاب قطور تو بحبوحه های اندیشه بشر.
حالا که دوباره مرور کنیم یه لحظه و یه پرده و یه سن و...داریم با یه ماز پیچ در پیچ.هرچی تو در توتر بهتر.شاید یه فکر بکر دستنخورده اون جاها پیدا بشه تا هنوز به اون لحظه نرسیده بفهمی وقتی پرده میافته توی صحنه چی می بینی.