لابه لای سپیدی ملافه هادرست شبیه روز اول،
پای دیواری عشقه پوش
یا در دلتنگ ترین خیابان جهان...
فرقی نمی کند
آنجا که مرگ دستی به شانه ام بزند
غافلگیرش می کنم
با شعری در جیب
که برای تو سروده ام.
شهریور 88
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
تکه تکهخواب بیابان را می برید
مینی بوس لکنته
صندلی ها
با ابهتی از رونق افتاده
زیر مسافران لمیده نشسته بودند.
طعم بیابان بر زبان های خشکیده
بوی گند مسافران
صدای ونگ
چمدانهای رنگ و رفته
و گلهای رنگین بقچه ها...
حادثه شومی در کار نبود
پس پرده ی چرک مرد زرشکی
با شکمی که از باد پر و خالی می کرد
با اندامی شبیه از زبان افتاده ای خبرچین
چه حرفی برای گفتن داشت؟
دوم شهریور 88
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
دوشعر
شعر اولبالا گرفته موج شب
آنوقت فکر کن
ماه
با آن جثه تُرد
با آن رنگ پریده
چند نفس صورتت را روشن می کند؟
که خوابیده ای در سیاهی چشمانمو لرزش دستانم رابه نوازشت می آشوبی...................................................................شعر دوم
عقب عقب
تاهر کجای دنیا که بخواهی
درست شبیه نمایش معکوس فیلم .
حالابه صبحی رسیده ای
که " سلام عشق من "
از دهان وارونه ام توی ذوق می زند
و شبیه هیچ آبشاری در دلت فرو نمی ریزد
صبر کن
صحنه ی آخر دختری ست
که جنگل گیسوانش ،
رویای هیچ نیمه شبی را آتش نمی زند
آماده باشکه تعویض لباس بین دو صحنه نزدیک است
تنها پیراهن اقاقی را با خودت ببر
می خواهم با گلهای پژمرده لباس قدیمی ام خلوت کنمامرداد88
۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه
نظارت در ادبيات
امير احمديآريان
نظارت در شکل کلاسيک آن به چشم نياز دارد، چشمي بايد وجود داشته باشد تا نگاهي اتفاق بيفتد. اين نوع نظارت وابسته به چشم چندان هراسانگيز نيست، اتفاقا شايد منشا خلاقيت نيز باشد. براي رها شدن از اين نظارت کافي است چشم را دور بزنيم، جايي بايستيم که از حوزه ديد چشم خارج است و اين خود نياز به خلاقيت و ابداعي دارد که اغلب بارآور و جذاب ميتواند باشد. در عالم ادبيات نيز تا اينجاي کار مشکلي نيست. در اين شکل از نظارت چشمي هست که همه ميدانند کجا مستقر شده، تا کجا را ميتواند ببيند و کجا از حوزه ديدش خارج ميماند. نويسنده وارد بازياي ميشود با چشم حاکم، هر جا که حاکم سرش را برگرداند نويسنده حاضر ميشود و به محض اينکه فهميد در معرض ديد حاکم قرار ميگيرد خود را پنهان ميکند. در عالم سينما نيز اغلب زندانيهايي که ميخواهند از زندان بگريزند از حصار مراقبت پليس با موفقيت عبور ميکنند، چون در اين بازي زنداني و پليس تنها ابزار نظارت پليس چشم اوست، و زنداني با کمي تمرکز ميتواند لحظهاي را برگزيند که در معرض چشم قرار نميگيرد. اما طبق تحليل درخشان فوکو در «مراقبت و تنبيه»، لحظهاي در تاريخ نظارت هست که در آن «نگاه بدون چشم» متولد ميشود و آن لحظه اختراع «سراسربين» توسط «جرمي بنتام» است. سراسربين برجي بود در وسط محوطه دايرهاي شکل که سلولها را دور تا دور آن ساخته بودند و از درون آن ميشد سلولها را ديد اما ديدن درون سراسربين از سلولها ممکن نبود. به اين ترتيب، زندانياني که درون سلولها گرفتار شده بودند، همواره وزن نگاه ناظر سراسربين را حس ميکردند، چرا که هيچ وقت نميتوانستند بفهمند در آن برج نگهباني هست يا نه. نگاه ديگر متعلق به چشم نگهبان نبود، متعلق بود به آن برج مخوفي که وسط محوطه زندان علم شده بود. آن برج بود که نظارت را بر زندانيان اعمال ميکرد نه نگهباني که ممکن بود درون آن باشد يا نباشد و به اين ترتيب مهمترين لحظه تحول در تاريخ نظارت، يعني انتقال نظارت از چشم به نگاه مستقل از چشم، رخ داد. فوکو در ادامه کتابش به خوبي نشان ميدهد که چطور نگاه بدون چشم منطق اصلي نظارت مدرن است و از آن پس دولتها همگي در راه بسط اين نوع نگاه پيش رفتند و تکنولوژي نيز هموغم خود را معطوف بسط اين ايده کرد. نظارت بر ادبيات، که امروز با شدت و حدت گوناگون در اغلب کشورهاي جهان وجود دارد، بخشي از همين فرآيند نظارت نامحسوس، يا نظارت فاقد چشم است. نويسندهاي که مجبور باشد خطوط قرمزي را رعايت کند، به خصوص در شرايطي که آن خطوط قرمز مبهماند و به ذوق و سليقه، يا حتي حال و روز شخص ناظر بستگي دارند، هميشه تحت سيطره يک نگاه مينويسد. فرآيند نظارت ادبي و ضرورت صدور مجوز براي متن ادبي فرآيند پيچيدهاي است. چنين نيست که نويسنده کارش را با فراغ بال بکند و بعد به دست ناظر بدهد و منتظر باشد ببيند تکليف کتابش چه ميشود. پيش از ورود به اين روند، در اين شرايط هر نويسندهاي خود بدل به ناظري کوچک ميشود، هر نويسندهاي ناظري را درون خود بازتوليد ميکند. چنين شکلي از نظارت در نهايت ختم به ساختن سراسربين در ذهن و قلم هر فرد ميشود. همانطور که زندانيان طبق الگوي جرمي بنتام، خواه ناخواه ياد ميگرفتند تمام زندگيشان را بر اساس نگاه ناظر شکل دهند و تعيين کنند، نويسنده نيز به مرور به نگاه دائم ناظر عادت ميکند و ذهن خود را مطابق با آن شکل ميدهد، حتي زماني که در گوشه اتاقش نشسته و هيچ احدالناسي از آنچه مينويسد، آگاه نيست. در چنين شيوهاي از نظارت تاکيد ميکنم خصوصا زماني که خطوط قرمز مبهماند و هيچکس تصوري ندارد از اينکه ناظر با کتابش چه خواهد کرد و با کجايش مشکل خواهد داشت، هر نويسندهاي بدل به سراسربين خود ميشود و نوشتهاش را ناخودآگاه نظارت ميکند. ناگفته پيداست که چنين شرايطي براي ادبيات هر سرزميني به چه معناست. همانطور که سراسربين بنتام پس از مدتي زندانيان را خسته و فلج و کرخت ميکند و با تحميل بار سنگين يک نگاه شبانهروزي از نفس مياندازدشان، نويسنده نيز آخر سر در جدال با اين نگاه خستگيناپذير و شبانهروزي فلج ميشود و فلج شدن نويسندگان هر سرزميني به معناي فلج شدن فرهنگ آن است.
منبع:اعتماد ملی
منبع:اعتماد ملی
بند بند انگشتانت را حفظ می کنم
درخشش چشمانت
که یک خورشید می خندد
نوازشت را حفظ می کنم
آنگاه که مسیح وار
روحم را از دره های مرگ به اقیانوس دستانت می آوری
آرزوهایت را حفظ می کنم
جنگل هایی که ندیده ای
لب هایی که نبوسیده ای..
تنها برای احتیاط یادم بماند
شماره ات که
...۰۹۱۲
من از عصرهای خفه این روزها
من از شهوت دهان خیابان می ترسم
وقتی جز به گرمی تن آدمی آرام نمی شود
درخشش چشمانت
که یک خورشید می خندد
نوازشت را حفظ می کنم
آنگاه که مسیح وار
روحم را از دره های مرگ به اقیانوس دستانت می آوری
آرزوهایت را حفظ می کنم
جنگل هایی که ندیده ای
لب هایی که نبوسیده ای..
تنها برای احتیاط یادم بماند
شماره ات که
...۰۹۱۲
من از عصرهای خفه این روزها
من از شهوت دهان خیابان می ترسم
وقتی جز به گرمی تن آدمی آرام نمی شود
امرداد۸۸
۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه
شعری از ایرج جنتی عطایی
تو نمی دانی وقتی گلوله ها آواز می خوانند
قلب ها چگونه گل می دهند
مرگ چگونه می وزد ،
و السالوادرچگونه گریه می کند .
تو نمی دانیو من دوستت دارم .
تو نمی دانی
تو نمی دانیو من دوستت دارم .
تو نمی دانی
وقتی تانک ها قدم می زنند
دست ها چگونه سنگر می شون
دتا قلب هایک نعره بیشتر سرود بخوانند
و چگونه خیابان ها گورستان نعره اند- در کامبوج .
تو نمی دانی
تو نمی دانی
و من دوستت دارم .
تو نمی دانی
تو نمی دانی
وقتی گرسنگی می تازد
چگونه خواهران گل های زخمی آوازهایشان راتقدیمِ سربازان می کنند
تا برادران سوارِ اسب های شب از آغوش مخفیگاه های لو رفته ،
به بادهای در به دری بپیوندند .
وچگونه کودکان زنا زاده تشنه اند به خون پدرانشان ،- در اریتره .
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی چگونه خدا را تیرباران می کنند
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی چگونه خدا را تیرباران می کنند
تا شیطان ها را بترسانند .
چگونه گل ها را گردن می زنند
و کبوتران را داغ .
چگونه خونِ نفت در رگِ جوی هایِ طمع دَلَمه می بندد .
چگونه درختان دار می شوند و دست ها تازیانه .
و ایران چگونه- تکه تکه می شود زیرِ ساطورِ وحشت .
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی چگونه کودکان گرسنه راشکار می کنند
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی چگونه کودکان گرسنه راشکار می کنند
تا کفتارهای فربه راگران تر به باغ وحش ها بفروشند .
و چگونه می سوزد و سرخ می شود ،- آفریقای سیاه .
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی وقتی قلب شیلی شرحه شرحه می شد
تو نمی دانی و من دوستت دارم .
تو نمی دانی وقتی قلب شیلی شرحه شرحه می شد
چگونه گل های لبنان خون آلوده به خاک افتادند
چگونه قناری های زیمبابوه آوازهایشان سرخ شد
و عشق در آرژانتین چگونه پرپر زد .
تو نمی دانیو من دوستت دارم .
تو نمی دانی
تو نمی دانیو من دوستت دارم .
تو نمی دانی
ایران اریتره کامبوج السالوادر
همان بازاری ست که دلالانِ پیر ساخته اند تا تو از آن عبور کنی
،- هر روزو جوانیت را بفروشی .
تو نمی دانی و من دوستت دارم ،
تو نمی دانی و من دوستت دارم ،
چرا که می دانم
بازوانت ،
روزی مرا که از شکنجه ی تنهایی می لرزم پنهان خواهند کرد
تا تو با صدایی خونین از عبور خشم
جهان را فریاد کنی .
تو نمی دانی و من دوستت دارم
تو نمی دانی و من دوستت دارم
.
برچسبها:
شعرهای دیگران
اشتراک در:
پستها (Atom)