۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

از کتاب طوبا تو با کدام لبت لبخند می زنی/علی زرنگار

بویا پیاله ی برگشته بر غزل




خواب ِمرا ببین
در جامه ی شبانه ی در بر گرفته ات
شعر ِ مرا بخوان
حرف ِ مرا بزن
بر خوان ِ من نشین
نان ِ مرا
بخور
آب ِ مرا ز تنگ بلورین سفره ام

لاجرعه در بکش
بی لاله جین خانه ی آدم بزرگ ها
در استکان ِ لب پَر ِ آنجا کنار ِ تخت
در استکان ِ بر سر ِ دیوان ِ مثنوی
یا در پیاله ی برگشته بر غزل
بو کن
بگو
دَرش

آب بوده یا شراب
چند ساله بود؟
من زحمت ِ صبور ِ کِرا لاجرعه در کشیدم و خیس از هزاره ی باران،

خزر شدم؟
با من بخواب تا بیدار تر شوی
بیزار تر شوی
بر شانه ات گذار
بارانی ِمرا
اینجا برای ِ گرم کردنت منم
با بوی مانده ی سیگار بر تنم

یادت که هست؟ نیست؟
من روی گونه هات نوشتم: چه گونه ای؟
یادت که هست؟ نیست؟
در زیر ِ پلک هات کشیدم
تصویری از خودم
پس هی چرا تو
باز
خواب ِ خدا
تو باز
خواب ِ خرابه و پاییز دیده ای؟!

بر روی ِ تک تک ِ انگشت های ِ تو
یادت که هست؟ نیست؟
با دست خط شکسته
( آنگونه که منم )
بسیار بار نوشتم:
نترس!
گفتی به من مرو!
بر روی پلک هات نوشتم که : چشم

یادت که
هست؟ نیست؟
این کاهی ِ فروتن ِ شعرم که بر تنش
همواره نام ِ توست
از دائم ِ تو بودن ِ حرف های من
بیزار گشته است
در زیر و روی پلک ِ من
تصویری از تو نیست
تصویری از خرابه و بیغوله نیز نیست
در نان ِ من مگر
خشت ِ کدام خانه ی ویران نهفته است
کاین گونه روح ِ مرا
در لابه لای خواب و عذاب
آشفته می کند؟
تنها تو با منی
با بار ِ بی دریغ ِ گناهی که بر تن است
چندان زیاد نیست
با خویش می کشیم
بارانی ِ قدیمی ِ مانده از پدر

با عطر دور آشنای صمیمی ش
مخلوط ِ دود و درد
مخلوط ِ دود و درد و تامل
دیواره ی کتاب
اوراق ِ کاهی ِ دست خط ِ من
خیسانده بر تریّ ات چشمان ِ مادرم
یلدای ِ گریه های ِ خموشانه در سکوت
شولای ِ تکه تکه ی عریانی ِ منند
بی شرط و گفتگو
با خویش می بریم
با جامه خواب تو
گل های ِ ساکت ِ آبی
با آستین ِ کوچک ِ تنگش بر بازوان ِ تو
با استکان ِ خورده ی جامانده از شراب
چند ساله ام ؟
من زحمت ِ
صبور ِکه ام ؟
تخمیر ِ عاشقانه ی انگور ِ کیستم ؟
تا قطره های آخر ِ این جام دررسد
سنگین پیاله ی دستان ِ کیستم ؟

چیزی نمانده است
جز چند ساعتی ز خواب ِ تو
چیزی نمانده است
شعر ِمرا بخوان
حرف ِ مرا بزن
بر خوان ِ من نشین
چیزی نمانده است
من بر جبین ِ تو خواهم نوشت عشق
نگذار بر تن ِ پیشانی ات نظر کنند
دورست از کنار ِ چنین واژه ای غریب
بی تازیانه و تهمت گذر کنند
چیزی نمانده است
من بر لبان ِ سرخ ِ تو اینبار
خواهم نوشت نان
نان ِ مرا بخوان
حتی اگر چه دیگر از آن
چیزی
نمانده است

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

به آیدا میرزایی

بانوی آبها در مسیرِ آبان-----------> آذر


گیس بریده مادران را برده ای

شسته ای پیراهن های جوانمرگ خونین را

خونابه و مو

نگاه کن چه فاضلاب چندش آوری ست !

بزرگ می شود میان انگشتانت،

شیب دامنت موج برنمی دارد،

پیشانی ات نمی ساید بر آبی اقیانوسی.

آبان که گذشت

حالا لبهایت را روشن کن

و بوسه ای بکار

در دهلیزهای تاریک قلب

امروز روز اول آذر است.


یک آذر هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه


در آغوش می کشد جنوب برهنه را

و آجر به آجر

زیر پای الهه را خالی می کند

با گیره کوچکی برمی دارد قربانگاه اول را

پهن می کند در خطوط ویژه:

انقلاب-آزادی

قربانگاه دوم:

غسالخانه له شده ها

سومی:

مدفن یخزده ها

بعد می بوسد کمرگاه شهوت آورش را

و عیار طلایش را می سنجد

در دهانی که بوی نفت می دهد .

کمان آرش را تعویض می کند

با تیرکمان کودکی هایش .

مارهای شانه اش که آرام گرفت

دوره می کند جسم لرزانش را.

آبان 88

----------------------------

فردوسی : زیباست ؟
همسایه: بی مانند
فردوسی :و خواستنی؟
همسایه: چقدر میپرسی!
فردوسی: مرا خواب گمشده ای است.
همسایه : می بینی؟

از سراپرده زنی عشق فروش در می آید و خود را نشان می دهد

همهمه: تبارک الله یا حورا.احسنت یا احسن العرائس!.شباش.چخ یاخچی!

مرحبا یا مطلوب!انظرنی یا مقبول!

فروسی : (گیج) کجاییم؟
همسایه :(آستین او را می کشد) بیا،فاحشه ای،نام او ایران
فردوسی: (می ماند) نه! این خواب من نیست
همسایه :از ترک و تازی عقب افتادیم.بجنب پسر.ما مثلا دهقانیم
فردوسی :(با خود) این نام اینجا چه می کند؟(مبهوت) این گونه زنی ،
دراین گونه برزنی!
همسایه: مهمان منی .بدو.نوبت از دست می رود
فردوسی: (روی برمی گرداند) آری ، می بینم که از دست می رود!

از دیباچه نوین شاهنامه/ص 24 /بهرام بیضایی

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

به" خاطره روسپیان سودازده من"

1

موج می زند چشم های نود ساله

بر اندام شرجی باکره

"خواب آرامت را نمی آشوبم نازک اندام من"




2

عشق های کهنه را تعمید می دهند

روسپیان پلاسیده ،

ترانه های ناباور بولرو برلب



3

بر سپیدی کاغذ می افتد خودکار

با لرز شهوت در تنُ ندبه ای مکرر در ذهن.

و باریکه خونی

که می دود در امتداد سطرها

آبان88




باز اقیانوسی به پیرهنم می دوزم

با حاشیه های ملیله دوزی شده:

سیرن های مواج

نیلبک های پرآواز و پولک های درشت آفتاب.

در آغوشت اما جزیره هست:

زمینی از خاک دیوانه ماه

آسمانی که همیشه می بارد.


آنگاه مد طوفان خیز من


آنگاه سیرن های حیران


که غرق می شوند

آبان88


تنها همین چند چنار پیر

که بوی پاییز گرفته اند

این پرنده های کوچک

که به وقت باران می خوانند

تنها جیب گرم بارانی ات

وقتی بستر هم آغوشی دستها می شود

اینکه خم می شوی

و در چشم هایم زمزمه می کنی "بارانم..."



خیابانهای اطراف

دورتادور

چنبره ی ماری ست

میخزد

کلاج و ترمز می گیرد

بوق می زند و دنده عوض می کند

برای بلعیدن ما

اما چه حقیر است

در پارک کوچک میان شهر

آبان88

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه


میای نزدیکتر؟
بازم
یه کم دیگه لطفا

آها!
عالی شد
حالا نه راه پیش دارم نه راه پس

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه


یک
چشمهایش را نمی بینم .پول را از دریچه باجه تو می دهم و انگشتهای باریک و لرزانی
بلیط ها را بیرون می دهد.پرده های داخل همه کشیده شده و تمام سوراخ سنبه هایش را پوشانده اند.
هوا سوز بدی دارد و بدنه باجه تمام سرما را به خودش گرفته .
دو
بلند قد حدود یک و نود .لاغر .با شانه های خمیده مثل مترسکی پیر.قابلمه کوچکی را توی یک لنگ
پیچیده و به سینه اش چسبانده است.دیروز که از پله های پل عابر پایین می آمدم دیدمش.
هوا آفتابی بود و بخار برف از زمین بلند می شد.در را باز کرده و نشسته بود.هیکل استخوانی
و خمیده اش رو به جلو بود و با آن پاهای دراز و سر خم شده طوری بود که انگار کسی توی
باجه فرو کرده بودش و او را همانطور که به جایی_ یا بهتر بگویم به هیچ_ زل زده بود همانجا
رها کرده بود.نگاه خالی و سکون اندام هایش حالت مجسمه ای سنگی را به او داده بود .آرام آرام
پله ها را پایین می آمدم تا بهتر ببینمش.روی پله آخر خودم را لعنت کردم که دوربین همراهم
نیست.
امروز کلی کار سرم ریخته بود .تایپ 4 نامه آن هم آخر وقت و غلط گیری یک
متن ده صفحه ای.از تاکسی پیاده شدم و پله ها را دوتا یکی کردم.دوربین را که تمام
راه آویزانم بود از کاورش بیرون آوردم .از پله ها که پایین آمدم دیدم در بسته است و
او توی ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده .بی اختیار رفتم و توی ایستگاه نشستم.نمی دانم
.شاید فکر کردم همینجا می توانم عکس بگیرم.از این پایین بلندتر به نظر می رسد .سرش
انگار در آسمان سیمانی عصر فرو رفته و عضلات صورتش شل و وارفته در حال ریزش
است.نگاهش به سمت بالای خیابان است .جایی که اتوبوس مثل منجی ای از افق سر می
زند.بعد از سه اتوبوس خصوصی بلیط می دهد و سوار می شود و دست من همانجا روی شاتر
مانده .
سه
در بسته است و نور ضعیف لامپ از پشت پرده زرشکی بیرون می زند.
چهار
در باز است .با احتیاط جلو می روم .انگار کسی که به شکارش نزدیک
شود .حالت خالی چشمهایش مثل موج توی ذهنم می آید و می رود.بچه ای که کلاه صورتی اش
تقریبا جلو چشمهایش را گرفته و مدام زبانش را به لب بالایی خشکش می کشد پول را از
دست مادرش می گیرد .به زور قدش به دریچه می رسد. پول را به داخل هل می دهد و می
گوید آقا 5 تا .پیرمرد دستش را به اسفنج نم دار می زند و بلیطها را روی پیشخوان می
گذارد.در حالت بدن یا چهره اش هیچ تغییری به وجود نمی آید .فقط دستش از جایی که
حرکت کرده به همان جا برمی گردد.
"خسته نباشید"
نگاهم نمی کند
"عذر می خوام میشه یه عکس ازتون بگیرم؟آخه من..."
جمله ام تمام نشده که بلند می شود و در را محکم می بندد

پنج
از خیر عکس گرفتن گذشتم.چند بار سعی کردم دزدکی بگیرم .هر بار می فهمد و در را می بندد.
از بالای پل هم چیزی معلوم نیست.هوا خیلی گرم شده .لنگش را روی سر تاسش می اندازد با این
حال دانه های عرق از شقیقه به سمت سینه اش راه می کشد.و لابلای موهای سفید سینه اش گم می شود.دیگر از دریچه بلیط نمی فروشد.در همیشه باز است.
شش
کارگران مشغول کارند.جرثقیل باجه را از میان آسفالتهای شکسته و خاک بالا می برد.آخرین اتوبوس های بلیطی از سطح شهر جمع شده اند.روی پله آخر به بلیط های ته جیبم دست می کشم و به آخرین بلیط هایی فکر می کنم که ته جیبها می پوسند

هفت
آسفالت تازه را مثل وصله به زمین چسبانده اند و شکم زمین جایی که قبلا باجه بود کمی برآمده است