۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه


تنها همین چند چنار پیر

که بوی پاییز گرفته اند

این پرنده های کوچک

که به وقت باران می خوانند

تنها جیب گرم بارانی ات

وقتی بستر هم آغوشی دستها می شود

اینکه خم می شوی

و در چشم هایم زمزمه می کنی "بارانم..."



خیابانهای اطراف

دورتادور

چنبره ی ماری ست

میخزد

کلاج و ترمز می گیرد

بوق می زند و دنده عوض می کند

برای بلعیدن ما

اما چه حقیر است

در پارک کوچک میان شهر

آبان88

۲ نظر:

محمد علی حسنلو گفت...

سلام کیانا .
خوبی ؟ چند تا از شعرای وبلاگ رو خوندم .متن رو فرصت نشد بخونم حتما سرموقع می خونمش .شعرت قشنگ بودو چقدر خوب از عهده ی توصیف پاییز براومدی .منم این روزا زیاد به پاییز فکر می کنم .راستی یک چیزی چرا یکم بیشتر فعالیت نمی کنی ؟منظورم تو سایت های اینترنتی هستش.و اینکه کانون هم نسبت به گذشته خیلی بهتر شده.اگر وقت داشتی حتما بیا .

هنگامه گفت...

کیانا جان
سلام
واقعا مثل همیشه لذت بردم.خیلی نزدیک و حسی بود.
وبلاگم رو به بلاگفا منتقل کردم،دوباره لینکت کردم عزیزم.
به خونم سر بزن !