۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

دیوانه گفت با ما از مهر سخن بگو


پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، وسکوت

آنها را فرا گرفت.و او به صدای بلند گفت : هنگامی

که مهرشما را فرا می خواند ،از پی اش بروید،اگرچه

راهش دشوار و نا هموار است.

وچون بال هایش شما را در بر می گیرند ، وا بدهید،

اگر چه شمشیری در میان پر هایش نهفته باشد وشما

را زخم برساند. وچون با شما سخن می گوید او را

باور کنید، اگرچه صدایش رویاهای شما را برهم زند،

چنان که باد شمال باغ را ویران می کند. زیرا که مه

در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد ، شما را

مصلوب میکند. همچنان که می پروراند، هرس می کند.

همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازکترین شاخه

هاتان را که درآفتاب مي لرزند نوازش مي كند،به

ريشه ها تان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید

و آنها را تکان می دهد.

شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد .

شما را می کوبد تا برهنه کند.
شما را می بیزد تا از خس جدا سا زد .

شما را می ساید تا سفید کند

از کتاب پیامبر و دیوانه

جبران خلیل جبران


۱ نظر:

سلام همسایه های 5 گفت...

سلام.با شعری جدید از خودم به روزم و منتظر نقد و نظر شما
با احترام:
رضا یوسف زاده تهرانی